۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

پس کی کار می کند؟

در پایان زنجیره ی ( زورگویی-زورگیری) می رسیم به کم هنر ترین و چلفت (چوب-روبیده) ترین مله های کشتی که باید ناو را به پیش راند. باری اگر او می توانست کار کند که کمی بالاتر می نشست و به ژرفا نه می افتاد. تنها هنر ِ او کار نه کردن است و او چکیده و پرچم هر سازه مان است. اگر تو ایرانی روستا نشین بر آن ناو بودی او را به دریا می انداختی. اما سازه مان ِ کشتی بر او می چرخد. اوست که ناو را در میان خیزابه ها به پیش می راند. آن که بالاتر ِ او نـشسته است می داند که اگر این را به دریا اندازند، نشیمن-فراخ ِ پس از آن خود ِ او ست که نامزد ِ دریا افکنی ست. پس ناچار آسـتین ِ یاری بالا می کشد. اندکی که درچنته از آموخته ها دارد به هم دلی و بردباری به آن مله می آموزد. او را در پناه ِ رازداری خود می گیرد. بر بی هنری و تنبلی او سرپوش می گذارد. اگر او را در پیش ِ چشمان سرزنش کند، آن مله بان که بالاترک خود اوست نگاه می اندازد که، "نه کن!" مله بان می داند که رخنه ای در زیر ستون ِ سازه مان، همه ی سازه مان را به دریا می ریزد. پس، روزنه های کف کشتی را باید به قـیر اندود. ناو، روستا نی ست که مردمان را به تازیانه به بندی و ناسزا به گویی و دسته ای خوش نشین را بر جای رانده شده گان و در گور رفته گان به گماری. مله بان از که آموخته است؟ از آن که بالا ترک نشسته است. آن از که آموخت؟ - از بالاترک. تا می رسد به ناو خودای. او کی آموخت؟ آن هنگام که مه ناوی بود. مه ناوی کی آموخت؟ آن هنگام که در جای گاه ِ کـِه ناوی بود. تا می رسیم به جای ِ نخست، به آن پایین ترین و بی هنرترین. هر کس برای این که باد ِ بینی و جای گاه ِ سروری خود را نگاه دارد دست ِ یاری بر زیر دست خود دراز می کند و اندکی از کار ِ او را بر دوش می گیرد. اندکی به او می آموزد و اندکی خود کار ورزیده و سختی چشیده می شود. دو گانه های ِ ستیزنده ی (رهبری-رهروی) و (خودایه گانی-بنده گی) و (آموزه گاری-آموزه نده گی) مانند خیزآبه های دریا از ناو خودای به پایین ترین جاشوها می رسد و دوباره بر می گردد. اما آن پایین پایین ترین؟ او می بیند که از همه بی کاره ترین و نشیمن فراخ ترین کارگردانان کشتی همان است که در اتاقک چوبی نشسته است و همه از او فرمان می برند. او می بیند که همه کار که آن فرمانده می داند چون انگشت به بینی کردن و گوزیدن و نعره زدن و فرو دادن سینی ِ خوراک را او بهتر می داند. پس چرا او باید دلوچه ی سرگین جاشویان را به دریا بریزد و آن بی کاره در زیر پرده نشیند؟ پس او هم کم کم خواب فرمان دهی می بیند اما تنها جای که در خواب ِ او بخت ِ بیداری اش هست آن است که بر سر ِ او گمارده اند و چندین، دل ِ او را به لاف کاردانی اش زخم می کند و او را باترفندها به کار کردن وا می دارد. چه کند تا روزی بر جای او به نشیند و برجاشویی تازه به کشتی درآمده فرمان راند و لاف کاردانی زند. بهتر است گاهی نگاه بی اندازد و چیزی از آموختنی ها بردل گیرد. بهتر است گاهی به کاری دل دهد یا تن دهد و ناو را کمی به پیش راند. این است که می روی درون ناو و می بینی از بام تا شام و تاپگاه دیگر روز و روزهای پس از آن همه در جنب و جوش اند. همه کار می کنند از فرمانده تا آن پایین ترین جاشویان. همه هم کار بلـدند و آن هنگام که تند باد می وزد همه در جای ِ خود اند و می دانند که چه کنند و هنگامی که شمشیر زنان بر آنان می تازند هر کس می داند آن که افتاد که بر جای ِ او نشیند. این زنجیره ای ست که هیچ گاه نه شکسته است تا باجناق و خان زاده وبرادر ِ زن ِ پسر ِعمه درون آن جای گزین و جای سازی شود. این سازه مان است: نه درون آن کسی کار می کند و نه درون آن کسی بی کار است. درون ِ آن کسی نیست.