۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

ادامه دهم


پس گذارم به کوچه ی ِ خواننده گان و نوازنده گان افتاد. شنیدم که در کشور ِ ایران شورش و جنجال افتاده بود؛ چند سال ِ پیش بود. کشور داران شورش را سر کوبیده بودند.

یکی از خواننده گان خود را از میان ِ شورش گران پنداشته بود. او  خواسته بود کشورداران را به سزا رساند. پس گفته بود که نه باید آواز های ِ او را از رادیو و تلویزیون پخش کنند. من نه دانستم که او خود را پاد افره کرده بود یا مردمان و دوست داران آوای خوشش را یا خنیاگری ایرانیان را یا کشور داران را. او را چه کار به شورش خیابان ها.  او باید چیزی را پاس داری کند که از چیز های ِ دیگر برای ِ پاس داشتن ارزنده تر است.

 این یک تن را که گفتم از هزار تن برای زانیچ ایران ارزنده تر است. او چهل پنجاه سال رنج کشیده است و دیدم برای این که بازار ِ روز را خوش نود سازد می افتد دنپال دانش آموزان و دانشجویان ِ هفده هژده پیست ساله. و سزوده ها ی ِ آواز او کم کم رنگ و بوی کودکستان می گیزد؛ جای آن که می خواند: گلی چو روی تو چون در چمن به دست آید کمینه دیده ی ِ سعدیش پیش خار کشم.

 و این گفته ی من به او ست و شاید گفتار ِ من به او نیز بر او چون این نماید. او مرا رنجاند و من هم او را رنجاندم. آن که بار ِ گران بر دوش پذیرفته است آن را بر زمین نه می گذارد که به دنبال ِ آوای ِ دهل افتد.   رهبر ِ خرد‌‍‍‌، آینه ای. رنگ ِ تو روی ِ کسی ست. تو ز همه رنگ جدا بوده ای. از همه رنگ جدا باش ای دوست.