۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

واژه - بازی

دوستی پرسیده است، "چرا همه ی واژه ها را از هم جدا می نویسی؟ چرا باستان را باسه تان می نویسی؟"
زبان فارسی زبانی "وند سازه" است با اندکی واژه و چندی "وند" می توان بسیاری واژه ساخت. شماره ی واژه های ساخته شده بی پایان است. من مردی چندان فرهیخته و به گفته ی شما "با سواد" نی ام. اما دیده ام که این مانند "وند سازی" زبان ِ لاتینی است که اروپایی ها گسترده گی آن را برای ساختن واژه های پزشکی و زیست شناسی و دیگر دانش ها به کار می گیرند و هر پدیده ي تازه را واژه ای تازه می آفرینند اش. اما زبان فارسی در سی سد چهارسد سال ِ گذشته بسیار ساییده شده و پاسه دار و پشتی بانی اندک برای آن دل سوزانده است. پیش از این دوره سه زبان در میان ِ فرهیخته گان می زیست: پارسی، عربی و ترکی. این سه زبان هر سه به کانون ِ خود پیوند داشتند و پاسه داری می شدند. پس از ساخته شدن شاهنشاهی ِ صفویه ، مانده ی زبان عربی و زبان ِترکی درون ِ ایران به سرپرستی پارسی گویان در آمدند و کار آن زبان ها این شد که هم راه با ساییده شدن ِ خود زبان پارسی را هم به سایند و هم چون گیاه ِ هرز در بوستان و گلستان ِ زبان فارسی در آیند. فرهیخته گان که همگی درس دیانت خوانده بودند چون گسسته از کانون ِ زبان ِ عربی بودند نه عربی را خوب آموخته بودند و نه پارسی خود را پاس می داشتند. بسیاری از درباریان از زبان مادری ترک زبان بودند و پارسی را خوب در نه می یافتند. دربار که از کهن روزه گار جای گاه ِ پشتی بانی و پرورش زبان پارسی بود جایی شده بود که زبان پارسی به دست ِ دبیران کم آموخته فرسوده می شد. واژه ها و فرازه های عربی بی آن که خوب فهمیده شوند به کار می رفتند و ساختار و معنا شناسی ِ زبان ِ پارسی و هم زبان ِ عربی را دست یازی می کردند و دست برد می زدند وبا ساختار ِ زبان ِ ترکی در می آمیختند و نا به جایی و زمختی پدید می آوردند. در سد سال گذشته دردی بر آن دردها و زخمی بنیادین برپیکر ِ زبان پارسی افزوده شد و آن آمیختن ایرانی های به اروپا رفته با زبان پارسی بود. این ها در سخن گفتن و چیز نوشتن آن چنان ستمی بر زبان ِ پارسی کرده اند که شایسته است تا آنان را مغولان زبان پارسی به نامیم. نخستین آن ها چسبیده به زبان ِ ویران شده ِ پارسی-عربی-ترکی آن دوران بودند و از زبان ِ فرانسه ارمغانی مانند این فرازه داشتند، "مجدداً مورد تاکید قرار می دهم که بواسطۀ عدم مورد استعمال قرار دادن زاپاس غیر قابل تعمیر گشت!" این گونه سخن گفتید که پس از سد و چهل پنجاه سال هنوز هیژده بیست ساله اید. نخست باید سخن ِ دل ِ یک دیگر را در یابید تا به هم دلی برسید. پس می کوشم تا هر چه می توانم وند های ساییده شده را زنده گردانم تا به توانم پس از این "وند سازی" کنم. می گویم "بی گانه" و "یه گانه" تا وند ِ "گانه" را برای ِ کاربردهای دیگر زنده کنم. شما "نان" دارید و "نان وا" دارید و "نان وایی" دارید. شما "چرخ" دارید که آن را فرانسوی ها "مکانیسم" می گویند اما "چرخ وا" نه دارید و می گویید "مکانیک" و "چرخ وایی" نه دارید و می گویید "مکانیکی" برای این که آن ها که سد و چهل پنجاه سال پیش نخستین بار به فرانسه رفتند می دادند، نِه می ستاندند.

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

ایران ِ باستان

دل بندی نوشته است که "رهبر ِ خرد دوست دار ِ ایران ِ باسه تان است و می خواهد تا مردمان به آن روزه گار برگردند و "خویشتن ِ خویش" را پیدا کنند وبه جنگ به روند و کشور های دیگر را به گشایند و نام های نو بر آن ها گذارند و با مشتی عرب ِ وحشی که کشور آن ها را واپس نگه داشته است ور ستیزند و نبشت وخط خود را به مانند اروپایی ها کنند و کیش ِ آریایی خود را زنده گردانند و زمین ها را به کنند و ریشه های باسه تان ِ خود را بی یابند و آن ها را به توریست هاي خارجه ای نشان دهند و سر فرازی نمایند."
کاری که من در پیش ِ رو دارم بسیار گسترده و سال هایی که از زنده گی ام مانده است اندک است. کوتاه کنم. گفتم من چیزی می خواهم به گویم که برای آرژانتین و ایران و بورکینو فاسو یکی باشد و من برای کولومبیا و زامبیا آریایی از کجا پیدا کنم تا آن ها را به سروری رسانم؟ در پایان من باید نیست کنم و نیست کنم تا هست پیدا شود. تو به دنبال وزر و وبالی هنوز؟ پس من می گویم اگر سر سبزی به مان. اگر زمین ات گندیده است خاکی خوب به جوی. زمین ِ خدا بزرگ است و شاخه ای بر خاک ِ خوب تر زن. اگر ریشه ات گندیده است شاخه ای حوب تر برگیر و بر زمین ات پیوند کن. اگر خشکیده ای به گذار تا هیزم شوی براي گرمی مانده گان و اگر گندیده ای "کود" شو برای سر سبزی خاکی یا باغی یا کشت زاری. این و آن نه می شود. دلت را قرص کن و بارت را سبک. تو چرا می خواهی این را به بازی و آن را بی یابی؟ چرا سرمایه ات می دهی و خودرا ور شکست می کنی و هی می گویی "از از سر" به بین چه را می توانی از کـّشتی شکسته ات بازیافت کنی هرچه را یافتی رایه گان یافته ای و به تر از آن است که در دریای تاریخ خزه بندد و فراموش شود. از پس ِ تو مردمان می آیند و می گویند آن چه در دریا رها شد آن خوب بود و آن را می خواهند و دریغ آن می خورند و بر هم می تازند به خواسته گاری ِ آن گم شده. پس همه را در پیش چشم ِ شان گذار تا به دانند که "منّ و سلوایی" نه بوده است. آقای رضاشاه چرا "روضه خوانی" را جلو می گیری؟ آقای خمینی چرا "چهارشنبه سوری" را از کتاب ِ دبستان ها بر می داری؟ خرد ِ تان کجاست؟

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

خالی بند

دوستی نوشته است که، "چرا زیر آبی می روی و تو خالی بندی و ما از خالی بند بیزاریم و تو اشکول و علی میخی هستی و زیر و رو می کشی و اگر تو را پیدا کنم از توی صندوق عقب ماشینم چوب در می آورم و با زنجیر خدمتت می رسم و بچه ها به من می گویند کامران یه کتی و هیچ کس مانند من نمی تواند دعوا کند و اگر خون جلوی چشم مرا بگیرد با کله می زنم توی دهنت و اگر این جا بودی نشانت می دادم."

من باری گذاری داشتم در ایران و از یکی از دانش مند ترین استاد های پارسی گوی پرسیدم "خالی بند" چه معنی می دهد. او هزار چیز گفت بدون آن که درست باشد. به گذار برای ات به گویم. در روزه گار کهن برخی بودند که شمشیرزن بودند برای جنگ یا برای کاروان ها. آن ها باید از خودشان زره و جنگ افزار می داشتند تا جنگ سالار یا کاروان سالار آنان را به مزد گیرد. اگر روزگاری کار نِه می یافتند برای نان زور می شدند تا شمشیر خود در گرو گذارند اما غلاف ونیام ِ تهی از شمشیر را بر کمر می بستند به نشانه جنگ آوری تا مگر سالاری بی یابند. پس مردم می دیدند که او "خالی بسته" است اما مرد ِ جنگ است. پس برخی از روی ِ نیرنگ بی آن که مرد جنگ باشند غلاف ِ تهی می بستند تا مردمان را به ترسانند که او نیز جنگ آور است. پس او را "خالی بند" می گفتند. و خالی بند دیگر آن بود که تو اگر جنگ جوی بودی و در مزد ِ سالاری نه بودی و در هر کش مکش شمشیر بیرون می کشیدی و بر مردمان ستم می کردی تو را "شاهر ِ به سلاح" و "ظاهر ِ به سیف" می گفتند و قاضیِ شهر تو را وادار به نهادن ِ شمشیر در نزد کلانتر می کرد و تو زور می شدی تا نیام ِ تهی بر کمر بندی. تا رسید به روزه گار ِ رضا شاه و او شهربانی با روش و سبک ِ اروپایی ها بر پا ساخت و کار گزاران آن باید لباس یه دیسه (یونی فورم) و جنگ افزار داشته باشند تا در میان مردم شناخته شوند وسخن آنان در رو و پذیرش داشته باشد. اما برخی از آنان هنوز خوب آموخته نه بودند و از "بچه گی" در نی آمده بودند و پیر- کودک بودند و "دعوایشان" می شد. از این روی تپان چه به آنان می دادند اما تپان چه ی خالی از فشنگ تا کم کم آموزش به گیرند و به سر گروهی به رسند. این ها اگر دست به تپان چه می بردند مردمان می گفتند که از او نه ترسید زیرا او تپان چه ی "خالی بسته" است و باری شبی یکی از این پاسبانان نوآموز در گشت بود و بر دزدان تپان چه کشید و آنان پنداشتند که او "خالی بسته" است و بر او تاختند و او تپانچه را چکاند و جگر آنان به سوزاند برای این که شهربانی در شب همه را فشنگ می پرداخت و آن تپان چه ی خالی برای گشت زنی روزمی بود نه گشت ِ شب. پس خالی بند دو معنی دارد: هم نیرنگ باز ِ جنگ جو نما و هم جنگ جوی بی نان یا بی شمشیر مانده. پس ای دل بند بی اندیش که با کدام رو در رویی. هر بیشه گمان مبر که خالی ست - شاید که پلنگ خفته باشد. ای دل بند این اندازه قمار نه کن و همه را که باختی نه گو به تخم ام. و اگر پاک باخته ای بیدار شو! و اگر من با تو "دعوایم" شد چه بسا برادرت را فرستم تا مشت به گونه ی تو زند.

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

به یاد نِه می آوریم!

دوستی نوشته است که هیچ کس آن مرد ِ یک سد و چهل ساله را، که من در گفتار ِ پیش این برمی شمردم، به یاد نِه می آورد. آری، ایرانی ها او را به یاد نِه می آورند. ایرانی ها کمی "حافظه اشان ضعییف" است. اما این جا آن مرد ِ سد و چهل پنجاه ساله را می شناسند. می دانند او "کم حافظه" است و ریش اش را توی ِ آرد سپید کرده است و همیشه دوست دارد هیجده بیست ساله باشد و جوانی کند و بازی کند و سنگ بی اندازد و با "بچه ها" دور هم گرد آی آند و سر ِ کار و درس و مشق نه روند و "ثابت کنند" که مرد اند. روزی مشروطه می خواهد و روزی مشروعه. روزی کمونیسم می خواهد و روز ِ دیگر خدا پرستی (و گاهی هر دو وانه). و او "خاطر خواه ِ " دو روزه است و با بادی عاشق و با بادی فارغ. روزی پلوی ِ سفارت ِ انگلیس را می خورد. روز ِ دیگر برای "امام حسین" پلو می پزد. روزی آن چنان برای "امام ِ زمان" چراغانی می کند که چشم ِ شاه کور شود. روز دیگر برای "چهار شنبه سوری" آن چنان آتشی به راه می اندازد که چشم ِ پاسدار ها کور شود. او سد و چهل پنجاه ساله است و این اندازه جوانی می کند. او به دل جوان نیست. او به "خـردش" جوان است. او در این سد و چهل پنجاه سال بسیاری پدر و مادر، بسیاری پیران به گور تاریخ سپرده است. "اودر این شست سده تخته پاره بسی به ساحل افکنده!" (این فراز شعری از یکی از این جوانان سد و چهل پنجاه ساله بود.) از این روی پیران او از او بسیار ترسان اند و تا او "بحران بلوغ" و جوانی کردنش آغاز می شود و شب آبی و توی خواب قلقلک شدن اش می شود با او هم کاری و هم راهی و هم آهنگی می کنند و پشت سر او اردو می کشند. آن ها دوست دارند در کشور جوانان زنده گی کنند. مانند بهشـت است که در آن مردمان پیر نِه می شوند وهیچ گاه سر ِ کار نِه می روند. و همیشه لشگر ِ گردنه بند ِ بعدی در گهواره است و او اگر هیژده بیست سال "صبر" کند لشگرش از گهواره ها به خیابان ها می ریزند. اگر تو آن سد و چهل پنجاه ساله را نِه می شناسی این جا، توی ِ شهر ِ فرنگ، این جا که مردمانش چیزهای ِ شگفت آور می سازند، این جا او را می شناسند و می دانند کی "بحران ِ بلوغ ِ " او آغاز شده است و سوت می زنند - سوت می زنند چون نام ِ او را به یاد نِه می آورند ـ او هم چون نامی نه دارد با آوای سوت سرش را بر می گرداند و آماده می شود. برای کار ِ بلوغ او از این مجله های رنگ وارنگ به او می دهند تویش پر از عکس های لختی پختی. می گویند، " برو آن پشت و پس ها توشو نیگاه کن. یکی شونو سوژه کن. کار ِ خودتو تموم کن. عکس ِ مشروطه، عکس ِ مشروعه، عکس ِ آلمان نازی، عکس ِ انقلاب ِ فرانسه، عکس ِ انقلاب ِ کمونیست، عکس ِ شاه و با هوش های مقیم آمریکا، عکس ِ خمینی و کون شسته های مقیم قم، عکس ِ مایکل جکسون و برک دانس، عکس ِ آزادی زن ها و رای و رای بازی، عکس ِ انقلاب اتمی و عکس ِ انقلاب رنگی. فقط سر جدت اگه راست کردی سراغ ما نیا. برو سراغ ننه ات. بزن ننه خودت رو بگا!" این جوری جوان سد و چهل پنجاه ساله ي ما مادر خودش را می گاید و در این سد و چهل پنجاه سالی که این جوان "تخته پاره ی بسیار به ساحل می افکند" آن ها قطار ِ دودی را از روی راه آهن به کره ي مریخ می افکنند.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

چه چیز ها یی که نی ام؟

پس پیام دیگر آن بود که رهبر ِ خرد "دختر باز" و "زن باز" بوده است. (دل بند بردبار باش و همه ي این ها را نگه دار تا روزی که خرمن را برداشت می کنی. ) پس این هم درست نیست و رهبر ِ خرد از این بازی ها نِه می کند. رهبر ِخرد دستی است که می نویسد و چیزی را می جوی اد که هم برای تو نیک است و هم برای آرژانتین و هم برای ِ "بورکینو فاسو." پس این که ما آموخته شده ایم و عادت داریم که سخن را گوش نه سپاریم و گوینده ي سخن را ور اندازیم و چون این و چون آن ِ او را به میان کش مکش به کشانیم گاه درست نیست. پس به گذار برداشت کنم: به دان که نه چون این است که، " رهبـر ِ خـرد توده ای بوده و آخونده شده و به آمـریکا گریخته و دختر باز شده است." اما کسی بوده است که چون این بوده است. او کی است و او کجاست؟ اندوه این است که او هیچ جا نیست. برای این که او را بی یابی ،چهار تا سی سال به رو به پس سرت. می رسی به او که هیجده بیسـت ساله بود و تازه چیزهایی شنیده بود از اروپایی ها. شنیده بود که او با هیچ نیرو نِه می تواند از پس ِ اروپایی ها برآید و افسر ِ بر آن، اروپایی ها کارها می کنند که هم چون کار های پریان در داستان هاست واو هیچ از چه گونه گی آن کارها آگاهی نه دارد و دانشی آن ها دارند که از توان ِ دانش مند ترین مردم ایران هزار بار افزون تر است. راز ِ آن چه است؟ چرا؟ مگر او، آن اروپایی، از مردمان این گیتی نی است و از جایی دیگر آمد و آفریده ي خدایی دیگر است؟ آری این یکی از پاسخ هایی است که به او داده اند. آن را می گوی اند "نژاد پرستی." می گوی اند که اروپایی ها از نژادی دیگر و برتراند و با یک دیگر سازش می کنند و چیزهای شگفت آور می سازند و ما مردم از نژادی پس تر وکم خـرد وجاودانه در زد و خورد و ویران سازی خود . اگر دوست داری هم این پاسخ را به پذیر و آن را رهبر ِ اندیشه ي ات گردان و راه ات را از راه ِ ما سوا کن و به رو. هرگاه آن ها تو را فرا خواندند و گفتند، " ما شرط بسته ایم که تو نِه می توانی خودت را در چاه بی افکنی!" تو نشان به ده که خوب پست نژادی و خودت را در چاه بی انداز.

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

ریش و ریشه

دوست دارم همان داستان ِ کتاب ِ "مادر" را پی گیرم و از دوگانه ي (خواچه - بنده) گویم. اما دل بندی نوشته است که گمان می کند که رهبر ِ خرد "توده ای بوده و آخوند شده و سپس به آمریکا گریخته است." نه، این که داستان ِ من نیست و داستان ِ همه شماست. پس این را هم داشته باشید. از نیستی های آن چه به رهبر خرد نه می چسبد چه بسا چهره ي "شما" بیرون افتد و آن را می گویند شناسایی خود و چه بد است اگر "شما" با رهبر ِ خرد در سخن سثیزی باش اید. و داستانی من دارم از سی سال پیش که هم این است. من برای روزنامه ای بی گانه کار می کردم و چون با چند زبان آشه نا بودم مرا به شهر ِ شما فرستاده بودند و من مردمان را می دیدام که گروه گروه گرد می آمداند و یک و به دو می کردند در باره ی چه گونه گی ِ کشورداری و در میان یکی از گروه ها من یادداشت بر می داشتم و باری من هم گزاره ای کوتاه اما آتش زن ِ اندیشه گفتم. گفتم چرا حزب و انجمن برپا نِه می دارید و پشت ِ کار را نِه می گیرید تا به کاروان به رسید یکی گفت،"این توده ای است و می خواهد ما را به کارهای سازش کارانه کشد." دیگری گفت، "از ریش ِ او پیداست که از حزب ِ اسلامی است." دیگری گفت، "از سخن گفتن او پیداست که خارجه ای و آمریکایی است." چهارمی پشت سر من بود وبا خشم به پشت من کوفت و او سخنی تازه نه داشت که بر من به بندد و مشت ِ خود را به کار گرفت. من جوان و پر زور بودم و می توانستم یکی دو تن را از پس برآیم. اما گفته اند، "پشه که پر شد به زنند پیل را." وآن گروه اندکی برتر از پشه بودند پس به تندی گریختم و داستان مارکوپولو و ایرانی ها و خاک های زیر گلیم را از هشت سد سال پیش به یاد آوردم و گفتم، "به روید که به بینم سی سال دیگر هم هنوز هم این جایید!" و آیا چون این نیست؟ پس ریشه ي ریشم را می گویم تا به دانید "پشه که پر می شود" داوری اش چه گونه است. و آن ریش از آن بود که دوست ِ دختر ِ من به من می گفت، "بوسه ي بدون ِ ریش مانند ِ استیک (بیفتک) بدون ِ سوس ِ قارچ است." پس من ریش گذاشتم. و پس از او دوستی دیگر بود که می گفت،" بوسه يِ با ریش مانند ِ بوسیدن ماهوت پاک کن است." پس همه را تراشیدم. ودیگری می گفت، "مرد ِ سر تراشیده سکسی است." پس سر تراشیدم. پس از او دیگری می گفت، "موی دم اسبی نشانه ي مرد ِ نیرومند است." پس موی ام را دم اسبی کردم. پس ای دل بند داوری نه کن. ریش و ریشه را با هم یکی نه گیر.

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

چرا از میان پیامبران جرجیس؟

چرا از میان این همه نوشته، من به کتاب "مادر" بند انداخته ام؟ مگر من او را که کتاب را به پارسی نوشته است می شناسم و با او "خورده بدهی" دارم. نه، من نام او را هم به یاد نِه می آورم اما کار او را به یاد می آورم و به یاد می آورم که هر چه آن نوشته به پایانش نزدیک تر می شد روسی کتاب رزمی تر و تند تر می شد و پارسی آن خراب تر و خسته کننده تر. گویا بردباری پارسی نویس نیز به پایان می رسد و می خواهد آن را از سرباز کند. پس چرا من جرجیس را از میان پیام بران گزیدم. برای این که از دهان ام نی افتد. برای این که نه دهم. به ستانم. مانند روباهه. پس شما می خواهید چیزی را به کارگران یا چیزی را به جوانان پر شور بی آموزید باید آن را به درستی به گویید تا آن سود که می خواهیدبه دست شما و ایشان به رسد. باید زبان ِ آن ساده و درست و بی پیرایه و مانند زبان مادرش .باشد. اما پیش از همه ي این ها، خوی و روان شماست که افسر است. چیزی که در ایرانی ها هیچ نیست و ایرانی ها از آن بهره ای نه دارند. آن خوی خواچه گی است. هان؟ نه. و چیزی دیگر، خوی ِ بنده گی. این دوگانه را نگه دار. دو گانه ي دیگر، خوی ِ استادی و خوی ِ شاگردی است. در هر دوگانه پاره ها با یک دیگر در ستیزاند. بردبار باش. دو گانه ي (خواچه - بنده) دو پاره دارد: نخست، خواچه و پاره ي دیگر بنده. اگر به نشینی و هر چه را می گویی به خواچه گی نه چسبد آن گاه بنده گی را دریافته ای. بنده گی از نیستی خواچه گی هستی می گیرد و بیرون می آید. اگر به نشینی و هر چه را که به بنده گی نه می چسبد بر شماری آن گاه از نیستی بنده گی هستی خواچه گی سر بیرون می آورد. پس این دو پاره را ستیز و برستیز یک دیگر می گوییم و دوگانه ی ستیزنده ي (خواچه - بنده) را هم سازه ي دو چیز ستیزنده می نامیم. رهبر ِ خرد هم سازه ي خواچه گی و بنده گی است. تو اگر این دو پاره را هم ساز کردی رهبر ِخردی. این هم آن سخن - ستیزی یا دیالکتیک لست که پیش تر گفتم. این کاری به خدا پرستی یا کارگر دوستی یا سرمایه داری نه دارد. کجای این "تضاد" است که برای مردمان گفته اند. برخی به نا درست گفته اند که مارکس یا هگل گفته اند که دو متناقض در جمیع مقولات می توانند با یک دیگر کنار هم باشند. یا او گفته است که خرد ارسطو نادرست است. سپس مردمانی کوشیده اند که نادرستی مارکس و هگل را نشان دهند. چنین چیزی را آن ها نه گفته اند. آن ها آن چه را من گفتم گفته اند وسود آن را دیدیم. این کوتاه را گفتم برای این که به دانی چیزهایی هست که تو می دانی و از پیش تر داری اما بازار را به هم می ریزند تا هم آن را رنگ کرده به تو به فروشند. و تو همیشه، هم آن خانه داری و هر روز سودا گری می آید و به سوداگران دیگر چشمک می زند که او هم کالایی دارد و آن ها چشم به بندند تا کالای اش را به توي خانه دار به فروشد و تو چیزی نه می خواهی و به پاره ای نان خوش نودی. روزی مشروطه است و روزی مشروعه و روز دیگر ترقی خواهی و روز دیگر آلمان ِ نازی و روز دیگر توده ای گری و روز دیگر شاه و مینی ژوپ پوشی و روز دیگر خمینی و مرگ بر شاه و روز دیگر چهار شنبه سوری و رادیو آمریکا و آزادی ِ جاکشی. و روغن می رود روی روغن و برنج می ماند بی روغن. ای دوست ِ دل بند بر یکی وفا کن و خودت را به کاروان برسان. بردبار باش تا راز را به گشایم ات. داوری نه کن.
===================
کنار نبشت: خواچه یا خواجه در پارسی آقا و ارباب و دارنده و سرور معنی می دهد و در کهن پارسی آقای جوان را می گفتند، "خودآی چه" زیرا ارباب و سرور را "خودآی" می گفتند.
===================
کنار نبشت: تز در زبان اروپایی را گفته ام، "ستیز." آنتی تز را گفته ام، "برستیز" و سنتز اروپایی را گفته ام، "هم سازه" و تو آن را گفته ای "برنهاد." تو خرد را رهی شو واژه ها خودشان به پیش ات می آیند و تو را درود می گویند. مگر نه آن که "نخست خرد بود؟" و خرد، هم آن واژه است.