۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

دو بار یا سه بار؟


اما داشتم از آن بانوی ناتوان می گفتم। او باید در این وستان زنده گی، در این سن وسال به رهبری خرد می رسید। او دو بار در چشم تاریکی نگریسته است: نخست آن گاه که او را برای کامیاری آن شاه زاده ی گرسنه چشم بردند و بار دوم که در چشمان دار و دسته ی خمینی نگریست و گمان ِ خرد این است که این دسته دوم نیز از او کام یاری می گرفتند و آنان مردمی خون ریز بودند و او از آن جا از دست آنان زنده به در رفت। او در کار خنیاگری شایسته بود و می توانست چهره ی زیبا واندام خوش تراش را با آوای گرم وپیچ و تاب آهنگین اندام و افتاده گی درونی و سخن گویی شیرین در پیش چشمان انبوه تماشاگران در آمیزد و ترانه های خوب و سرود های دل نشین برای او ساخته شده بود که برخی اندیشه را هم به کار می گرفت।

خوب این ها چیزی است که در میان ایرانی ها کم گرد می آید اگر آمد باید پاس داری و سپاس داری شود।
 نخست به آن نیمه مردک به پردازم। او را باید از کودکی با دخترکان هم سنگ و هم طبقه با او می پروردند و ستایش و جوان مردی با زنان و آداب مهر ورزی و سوز و گداز و مـِهر نامه نویسی و هم راهی بر او می آموخـتند نه آ ن که به او بی آموزند که او مانند سر باج گیر کام خانه ی روسپیان است و هر زنی برای او فراهم است و همه ی زنان ابزار کام کشی اوی اند । او باید به همه ی زنان با چشم افتاده گی و ستایش نگاه می کرد تا اگر به کشور داری می رسید زنان بر او سوار نه شوند این اندازه حرم سازی نه کند این اندازه سگ توله پس نی اندازد

مادر روسپی ها کمی درس به گیرید। دسته ی دوم که آمدند مانند مرد خانه گمان به کار آمدی دولچه خود ترسان بودند و آن آدمی را ستم گر می کند و به جوال رفتن با هر گروهی پرداختند و برای برنده شدن در هم چشمی با گروهک های نابخرد و ستمگر خون ریزی آغازیدند। و این زن ناتوان را که هیچ گناهی نه داشت مگر این که مرغ خوش خوان قفسی بود، مانند هزاران مردم ِ دیگر ناسزاوارانه به پادافره وشاید هم خدای ناخواسته به نابه کاری (abuse) گرفتند

آیا او برای بار سوم در چشمان تاریکی می نه گرد؟ در چشمان آنان که کام گیری نه می خواهند باج هم نه می خواهند و بر ستمگری خود هزار سرپوش گذاشته اند که شاه و خمینی و دکتر شریعتی واحمد شاملو وکسروی و مصدق به خواب هم نه می بینند। آیا او در می یابد که او می تواند الگویی باشد برای یادگیری زبر و زرنگی وآتش پاره گی نه ابزار ازهم گسستن میهن زیبای ایران که هزاران هم چون او در نهان دارد. این نامه هم نیمه ماند.

یـاد آوری: اکــنـون کـه چــنـد ســال بـر ایـن نـامــه مـی گـذرد تـاریـخ مــصــرف ایـن نـوشــتـه ســپـری شــده اســت.

 

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

چرا؟


دوستی مرا گوش زده است که چرا سخن ِ روز گفته ام و نام از بانویی ناتوان برده ام به آزردن। و من رهبر خـردم و باید سخن جاوه دانه گویم।

درست نی ست. من نمونه های کاربست فرهنگ کنونی شما را به سنجش وسرزنش می گیرم تا به خودتان شناخت یابـید و خوب ِ شما را هم می گویم و همه این ها اگر زنده به مانم। و این ابزار ِ رایه گان که من برای نوشتن به کار می گیرم دشوار است و مرا می آزارد।

 و من از زنده و مرده تان را می جنبانم। و شاه و خمینی و شجریان و گوگوش و شریعتی و شاملو و کسروی و جلال آل احمد و مصدق و کریم سروش و هویدا و این نام کوچکان دیگر این چند دهـه همه تکه های همان کرباسی اید।

اما کوتاه به گویم شما آن اید که هی جوان می شود و به پیری وخرد مندی نه می رسد। سپاه ِ چموش و افسار گسیخته و بی سامان و بی سردار ِ شما در پس هر هرزه ی بی نام و نشانی اردو می کشد।

 سپاه شما پس آهنگ و عقبه نه دارد که پیش آهنگان را افسری وافسار داری کند و چون آن که گوگوش خوانده است بر شما می رود: "توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد من می خواستم به دریا به رسم"