۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

نوشـته های رهبری بسیار است!

بر من خرده ای گرفـتـند که من دوست دار ِ یونانیان ام। من دوست دار ِ کـسی نی ام। مردمی که دوست دار ِ من ـ رهبر ِ خرد ـ اند برنده می شوند। چون شما دویست سال است که می بازید و می دانید هم که می بازید من می کوشم که راز ِ آن را برای ِ تان به گوی ام। شما همه اش بر هم می تازید و هیچ کدام به نزد ِ خرد ِتان نه می آیـید। رهبران ِ شما که گاهی در پاریس اند گاهی در لندن گاهی در مسکو گاهی در برلین گاهی در قم ومشهد و نجف گاهی در هاروارد و لس-آنجلس بسیار کم خوانده و بیشتری مزدور اند। آنان جوانان را بر می انگیزند ولگام اندیشه ي خود را به جوانان می سپارند। پیش از آن که گوش سپارید مشت کوفتن را می آزمایید. آن چنان دسته دسته می شوید و به آسانی سر می سپارید که بی گانه گان گرد آوردن ارتشی از شما را یک روزه می انگارند. اما چه اندیشه ای نادرست. هنوز جامه ی مزدوری آنان بر تن تان نه آرمیده در اندیشه ی شوریدن بر خودایه گان تازه اید اما چه نادرست اندیشه ای.پنجاه سال، سد سال پشیمانی می کشید و در گوشی راز ِ دل گویی می کنید تا دری از سر بخت در گوشه ای باز شود و همه ي گیتی به تماشا آیند که چه چموشانه افسار می گسلانید در پی ِ دل ودلبری تازه از راه رسیده. آن گاه، باری یک تن هم در اردوی پیشین بر جای نه می ماند. پس چه باید به کنم من که در لخت ترین موسم ِ بی چهچه ِسال تشنه ي زمزمه ام؟ به تر آن است که چیزی به گوی ام که به این گاه و به این جای بسته نه باشد وهمه جایی و همه گاهی باشد و مگر این نی ست هم آن که از روز نخست بر آن نیاز داشتیم؟ ما باید بی آموزیم که دشواری را بر اندازیم و از میان بر داریم نه آن که خود و خودی را نابود کنیم. من این یاد نوشته را چندین ماه پیش آغاز کردم اما بر یاد ماند. ومن در کاری دیگر بودم اکنون که می خواهم دنباله آن را به نگارم بسی چیزها در ایران رخ داده است. برخی دوستان ایرانی من می گویند من هم سوی وزش ِ باد را به گیرم وا ز آزادی سخن به گویم وخرد را به گذارم را برای پس از این ها. من نه سوی ِ باد را می دانم و نه آزادی را می شناسم. اما نه، من آزادی را می شناسم و آن پیکره ای است در کرانه ي شهر ِ نیو یورک و مردم دسته دسته به تماشای ِ آن می روند من کلافه شده ام که این نشانه چی ست که در میانه ي نوشته ام جای گیر شده است و بیست سال است که این خرده رایانه ها در ایران راه یافته است و شما برای ِ بهره گیری از آن راهی وابزاری بهینه نه ساخته اید و همه اش خریدارید کمی هم به فروشید.

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

پس کی کار می کند؟

در پایان زنجیره ی ( زورگویی-زورگیری) می رسیم به کم هنر ترین و چلفت (چوب-روبیده) ترین مله های کشتی که باید ناو را به پیش راند. باری اگر او می توانست کار کند که کمی بالاتر می نشست و به ژرفا نه می افتاد. تنها هنر ِ او کار نه کردن است و او چکیده و پرچم هر سازه مان است. اگر تو ایرانی روستا نشین بر آن ناو بودی او را به دریا می انداختی. اما سازه مان ِ کشتی بر او می چرخد. اوست که ناو را در میان خیزابه ها به پیش می راند. آن که بالاتر ِ او نـشسته است می داند که اگر این را به دریا اندازند، نشیمن-فراخ ِ پس از آن خود ِ او ست که نامزد ِ دریا افکنی ست. پس ناچار آسـتین ِ یاری بالا می کشد. اندکی که درچنته از آموخته ها دارد به هم دلی و بردباری به آن مله می آموزد. او را در پناه ِ رازداری خود می گیرد. بر بی هنری و تنبلی او سرپوش می گذارد. اگر او را در پیش ِ چشمان سرزنش کند، آن مله بان که بالاترک خود اوست نگاه می اندازد که، "نه کن!" مله بان می داند که رخنه ای در زیر ستون ِ سازه مان، همه ی سازه مان را به دریا می ریزد. پس، روزنه های کف کشتی را باید به قـیر اندود. ناو، روستا نی ست که مردمان را به تازیانه به بندی و ناسزا به گویی و دسته ای خوش نشین را بر جای رانده شده گان و در گور رفته گان به گماری. مله بان از که آموخته است؟ از آن که بالا ترک نشسته است. آن از که آموخت؟ - از بالاترک. تا می رسد به ناو خودای. او کی آموخت؟ آن هنگام که مه ناوی بود. مه ناوی کی آموخت؟ آن هنگام که در جای گاه ِ کـِه ناوی بود. تا می رسیم به جای ِ نخست، به آن پایین ترین و بی هنرترین. هر کس برای این که باد ِ بینی و جای گاه ِ سروری خود را نگاه دارد دست ِ یاری بر زیر دست خود دراز می کند و اندکی از کار ِ او را بر دوش می گیرد. اندکی به او می آموزد و اندکی خود کار ورزیده و سختی چشیده می شود. دو گانه های ِ ستیزنده ی (رهبری-رهروی) و (خودایه گانی-بنده گی) و (آموزه گاری-آموزه نده گی) مانند خیزآبه های دریا از ناو خودای به پایین ترین جاشوها می رسد و دوباره بر می گردد. اما آن پایین پایین ترین؟ او می بیند که از همه بی کاره ترین و نشیمن فراخ ترین کارگردانان کشتی همان است که در اتاقک چوبی نشسته است و همه از او فرمان می برند. او می بیند که همه کار که آن فرمانده می داند چون انگشت به بینی کردن و گوزیدن و نعره زدن و فرو دادن سینی ِ خوراک را او بهتر می داند. پس چرا او باید دلوچه ی سرگین جاشویان را به دریا بریزد و آن بی کاره در زیر پرده نشیند؟ پس او هم کم کم خواب فرمان دهی می بیند اما تنها جای که در خواب ِ او بخت ِ بیداری اش هست آن است که بر سر ِ او گمارده اند و چندین، دل ِ او را به لاف کاردانی اش زخم می کند و او را باترفندها به کار کردن وا می دارد. چه کند تا روزی بر جای او به نشیند و برجاشویی تازه به کشتی درآمده فرمان راند و لاف کاردانی زند. بهتر است گاهی نگاه بی اندازد و چیزی از آموختنی ها بردل گیرد. بهتر است گاهی به کاری دل دهد یا تن دهد و ناو را کمی به پیش راند. این است که می روی درون ناو و می بینی از بام تا شام و تاپگاه دیگر روز و روزهای پس از آن همه در جنب و جوش اند. همه کار می کنند از فرمانده تا آن پایین ترین جاشویان. همه هم کار بلـدند و آن هنگام که تند باد می وزد همه در جای ِ خود اند و می دانند که چه کنند و هنگامی که شمشیر زنان بر آنان می تازند هر کس می داند آن که افتاد که بر جای ِ او نشیند. این زنجیره ای ست که هیچ گاه نه شکسته است تا باجناق و خان زاده وبرادر ِ زن ِ پسر ِعمه درون آن جای گزین و جای سازی شود. این سازه مان است: نه درون آن کسی کار می کند و نه درون آن کسی بی کار است. درون ِ آن کسی نیست.

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

مه ناوی هم خواب فرمان دهی می بیند. (2)

فرمان ده شمشیرها زده است و زخم ها برداشته و ده بار بر تخته پاره ای از کشتی شکسته ای خود را بر کناره رسانده است وبه بندر، میهمان بنگاه داران و دریاسالاران و سپه سالاران و خرده-درباریان است. او خود را هم سخن جاشویان و پارو زنان نه می کند مگر آن اندازه که چهره ای از او بر یاد نگارند. او سخت پوست ترین و دریادیده ترین آنان را بر می گیرد و آن چه در چنته دارد بر او می آموزد. آن ها روزهای دراز در کنار هم دارند و فرمان ده شتاب نه دارد که همه ی آموخته اش را به مه ناوی به سپارد مگر این که مه ناوی در خواب شیرین رسیدن به فرمان دهی هر روز به گدایی آموختن نزد او آید و چون آن که همه به بین اند دست و زانوی او به بوسد و گزارشی درست از کارها به گوش خودایه گانی ناو رساند. پیش از این سخن ستیزه هایی را بر شمردم، دوگانه هایی در ستیزنده: (خواجه-بنده) و (رهبر-رهی) و (استاد-شاگرد). همه ي این ها در آن کوخه ی چوبین و کوچک و شور آب زده ي کشتی به آشتی می رسند و آشتی کنان آنان سازه مان نامیده می شود. سازه مان این است که به دانی سرور ِ تو شکمش چربی آورده و کون اش بر چارپایه نشینی آموخته است اما دانشی دارد هم راه لاف زدن که تو نه داری و تو به دانی که او خایه اش از مالیدن زیر دستان پیشین ساب رفته و تو اگر کمی بیش از اندازه به مالی او آزرده می شود و تو را می فرماید که به روی تا او آزاد باشد که انگشت به بینی اش کند و باد شکمش بیرون دهد. اما سازه مان این نیست که او به نشیند و تو خر- بار کشی کنی. سازه مان این است که مه ناوی هم به رود و برچار پایه ای در آن سر کشتی نشیند و کار جاشویان را به که ناوی سپارد. سازه مان این است که آن کـِه ناوی هم به رود در میان جاش ها آن که از همه کون دریده تر است به سر ِ جاشو ها اندازد. پس روزه گار در پایان همه چیز را بر سر ِ زیردست ترین خراب می کند. تو که در آن روستا، که برای سه هزار سال ایران می نام اندش، بزرگ شده ای می اندیشی که آن پایین پایینی ها باید کار کنند. برای این که می اندیشی سازه مان برای فرمان دادن است پس برخی فرمان ده اند و برخی فرمان بر. این درست نیست . در سازه مان هیچ کس کار نه می کند. چرا فرمانده زیر سایه به نشیند و به گوزد؟ پس مه ناوی بر ِ آفه تاب به سوزد؟ زنجیره ي کار را به که تران سپردن پایان نه دارد. در این جا، در زیر پرده، دوگانه ي (زورگیری-زورگویی) در کاراست. ناو خودای مه ناوی را زور می کند به کاری که خود باید به گزارد رساند و مه ناوی که درآن سر به چار پایه نشسته است از ناو خودای زور گیری می کند که ناوخودای بی کاره گی او را درزیر سبیل گذارد. "چرا تو نه می جنبی پس من هم گاهی می نشینم!" و ناو خودای می داند هر گاه او نگاه بی اندازد مه ناوی نشسته است. پس کشتی را که پیش می راند؟ مشتی پاروزن که به نیم روزی کشتی را به خرسنگ ها و ستیغ های میان دریا می کوبند؟ که کار می کند؟ سازه مان کار می کند. همه می نشین اند. سازه مان برپاست. چه گونه؟ اگر زیستم می گویم ات.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

مه ناوی هم خواب فرمان دهی می بیند. (1)

کشتی فراخه ای اندک دارد و مانند روستا نیست که به توان در آن سیاه لشگری از خوش نشینان و کوی مله گان ودوره گردان برای دیگر روزه گار ِ نا خواسته نگه داشت تا جای ِ کار گران ِ ناخوش نود و شوریده را با مزد ِ کم تر یا نان ِ روز پر کنند. هر که در آن نشسته ناچار بر کاری گمارده است. اگر چه شه زا ده ای است که به تماشای بندری ره سپار است ناو خودای او را بر کاری می گمارد. از این روی است که در میان اینان هنوز آیین است که شه زاده گان از کودکی دریانوردی آموزند. پس در کشتی جای آن نیست که تو بی هنر و بی کاره ای را به نشانی برای این که باجناق ِ پسر عمه ی شوهر خاله ی همسر ِ تو است. تو که در میان گردآبه ها پارچه های زر بفت و شمشیرهای ِ گوهر نشانده را به آب می اندازی تا کشتی وسرنشینان را به بندر رسانی جایی برای ِ این گزافه کاری ها نه داری. تو در روستا در میان ِ تیره ودوده مان وخانه دانی درمیانه دریا در جای آن چه چیز تو را پناه می دهد؟ آدمی هستی اش سازنده گی ست. او درمیانه ي خیزآبه ها ، سازه مان را برای پناه ِ خود می آفریند. مردمان از غارنشینی که به دهکده نشینی رسیدند دوده مان را بر فرمان روایی گزیدند. اکنون از ده نشینی که به بازرگانی در دریا ها پرداختند سازه مان را برتخت می گمارند. افسر همه ي خوی ها که رهبری ِ ناو برای ناو خودای می آورد آن است که او چون خوش نشین هم راه نه دارد ناچار است تا با زیر دستان به آشتی و سازش به رسد. او که نه می تواند آن که را که بر کاری نشسته است به دریا اندازد. که را بر جای او به گمارد در میانه ي دریا؟ سازه مان با سازش سامان می گیرد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

سازه مان چی ست؟

او که ناوخودایی می کند و بند ه ي بنگاه دار ِ بندر نشسته است، پس از سه سفر که گاه مردان را در آن روزه گار از سی واندی به چهل و اندی می کشاند آن اندازه فرمان رانده و گیتی در نوردیده و چیزها دیده و هنرها آموخته که باد نیم-خدایی در سرش انداخته است. گوشه ای از ناوش را که دورترک از جاشویان است به بوریا و پرده ها و بالش های بر نیم کت نهاده برای خود آراسته است و یکی از مه ناوان را که سر آمد ِ دیگران است همه روز به خود می خواند و دستورها می دهد و او را سخت گیری ها می آموزد وپند ها می دهد واز گذشـته های خود داستان های گزافه می گوید و او را به فرمان روانه ي سر ِ کـِه ناویان و جاش ها و جاشوهای کشتی می کند. اندک اندک او خودایه گانی کشتی را به مه ناوی می سپارد و او می شود فرمانده ِ یک نفر مه ناو. گاهی برای خود نمایی سری به گوشه وکنار می زند و سری می جنباند که ایدون من ام. داستان ِ مه ناوی را پس از این می گویم. تا این جا دیدیم کشتی دار در بندر است، کشتی بان در زیر سایه بان و مه ناوی در کار فرماندهی. این آغاز ِ کار ِ سازه مان دهی است. چرا؟ اگر بنگاه دار ور به شکند، دارایی و بنگاه او در چنگ ِ دیگر بازرگانی می افتد. او که همه روز در میان ِ لنگ و پر و پاچه ي جاشویان به خود نمایی و سخنوری و لاف زنی نه بوده ا ست که جاشویان از ترس او یا از روی عقیده و باور بر او فرمان برند. جاشویان را مه ناوی راهبر است و در میانه دریاها بی آن که به دانند که بنگاه دار و کشتی دار دیگر شده است کالا را به بندر دیگر می رسانند. پس از ناوخودای به گویم. روزی او از کشتی به مادر-بندر پای می گذارد و باد در سر انداخته است و خواسته ها دارد و بر بنگاهی درشتی می کند وچهار یک کالا را مزد خود می داند. پس بازرگان که زر او کشتی ها را بر خیزآبه ها می راند با او به آشتی نه می رسد و او را می راند. بازرگان می داند که او شایسته است و دریا گرگی ست که هم شمشیر می زند و هم ستاره ها را به ناو بری می شناسد و هم زبان های بیگانه را می گوید و هم چون سوداگران چانه زدن و میانه گرفتن را می داند و هم آموزه گاری مه ناوان و جاش ها می کند. اما او مرد ِ سازه مان است. او در زیر ِ پرده می نشیند. مه ناوی درزیر ِ آفه تاب گلو بر جاشویان می درد. پس می جوید و ناو خودایی دیگر را که سالی پیش یا ماهی پیش با بنگاه دار خود تلخی کرده است و خانه نشینی او را آزرده است به مزدوری بر جای آن رانده شده به ناو خودایی می گمارد. این هم همان هنر های آن دیگری را دارد. کمی افزون تر، یا کم تر. با مزدی بیش ترک یا کم ترک. ناو خودای تازه هم می داند که کارکی دشوار در پیش روی نه دارد. می داند که پسرعمه و باجناق و برادر زن و خال-خوانده ای در سر راه او نیست تنها مه ناوی است که راز گوشه و کنار ناو را می شناسد و سالی یا دو سالی است که خواب ناو خودایی ونشستن در زیر پرده را می بیند. اما این دریا-گرگ ِ تازه در پرده نشسته تا به این اتاقک نم گرفته و شور آبه زده به رسد، سد مه ناوی به دست خود به دریا انداخته است. پس آن مه ناوی هم می داند. می داند که آن دریا-گرگ رفته و این دریا گرگ آمده است. و او به آن اتاقک پاس و وفا دارد نه به آن که در آن نشـسته است. می دانم که سخن بسیار داری که مرا بر جایم به نشانی اما به دان که من رهبر خردم: دریا گرگ ِ دریا گرگان و تو وهمه ی اندیش مندان این سده ات یکی از آن جاشویان تازه به کشتی در آمده. پس بردبار باش شاید مرا هنوز عمری باشد و سخنی تازه.

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

ایرانیان و یونان (3)

می گو اید ایرانیان هم هزار هنر داشته اند. مگر زنده گی در روستا و کوه و دشت آسان است؟ هزار فوت می خواهد. روستایی و شبان دشت و کوه می پیمایند و در سرما و برف و کولاک و گرسنگی و رویارویی با جانوران درنده سرسختی بسیار یافته اند. گاه و بی گاه باید برای پاسداری از خانه مان و روستای خود با شبی خون و آزار ِ دزدان وچپاول گران جنگ آزمایی می کردند. کاشت و نگه داری و درو وهیزم شکنی و بر درخت رفتن و در چاه شدن وبار کشی وآب یاری و جوی بانی ولای روبی، مردم روستا را بسیار آماده می سازد. روستاییان هم در پایان ِ فصل و وستان ِ (موسم ِ) درو به کشتی گیری و هم چشمی در دویدن و پریدن از جوی و چوب بازی می پردازند و در بی کاری جوراب و پارچه بافی وگلیم بافی می کنند و افسر همه ی هنرهای روستایی همه ي گیتی، زیروی ِ (فرش ِ) ایرانی است که از دو هزار و پانصد سال پیش خیره ساز ِ چشمان ِ دربار های شاهان است. پس چه کم دارند؟ این جا ست که من به آن سخن ِ هزار بار گفته ام می رسم: چیزی به گویم که برای ِ ایران و کولومبیا و اوگاندا واندونزی یک سان کاربرد داشته باشد. تو را چه سود که شاخ توی دستمال بند تو بگذارم وبه گویم آریایی و هخامنش واسلام وعرب و آخوند وهاروارد. این جاست که سایه روشن آن ها و زیرسازه شان آشه کار می شود. روستایی همه ی آن چه را که برای ِ جنگ آوری و کشور گشایی نیاز است دارد اما یک چیز. او سازه مان نه دارد و سازه مان را دوست نه دارد و اگر زورش کنی درونش بر می آشوبد و همیشه آماده ي آشوب است. بردبار باش می گویم چرا. او بنده گی نه می کند که خواجه گی آموزد. خواجه و خودایه گان روستا نیز خودش بنده گی نه کرده است که آیین خواچه گی به داند. این دو ستیزنده هم واره در ستیز می مان اند تا بیرونی بی آید ودوده مان هر دو را به سود ِ خود بر باد دهد..

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

ایرانیان و یونان (2)

در میانه ي دریا راه فرار نیست تا آن جا که برده گان نیز در هنگامه، خواه جنگ باشد خواه توفان، با خواسته ي دل هم راه ِ آزاده گان می کوش اند. اما از رهبری به گوی ام. گفتم که دارنده ي کـشتی در بندر نشـسـته است و زر می شمارد و زر ها در کوزه می نهد و در ِ کوزه ها مهر می کند و او کـشتی نه می پاید و کـشتی در میانه ي دریا به دست ناو خودای است و ناو خودای هنرها به کار می بندد و کـِــر و فـِِـرها می کند و در میان ِ زیر ِ دستان چون شاهی یا شاه زاده ای یا نیم خدایی فرمان می برد. او از سایه ي ناخوش ِ کشتی دار و از لاف زنی و رشک بری و دم دمی گری او آسوده است. او خودگردان است و با برخاستن هر خیز آبه و وزیدن هر باد ناچار نیست با کشـتی دار رای زند. کشتی دار به گاه ِ جوانی با کالای ِ خود هم راه ِ دریانوردان بوده است و چیزهای بسیار از دریانوردان دیده و شنیده است شاید هم خود دریا نوردی می کرده است تا این که دارایی اندوخته است و سال هاست که در بندر می نشیند و بنگاه نگه می دارد و شکم اش چربی آورده است. اگر بر کشتی نشـیند می خواهد خود را به نمایاند وناو-خودای را خاموش گرداند و از پشت ِ سر دست ِ او را به پاید و با زر ِ خود سر ِ ناو-خودای را به شکند و سرمایه را ز ِرمایه سازد و کـشتی بان را ِ به چابلوسی و گفتن ِ "چشم، چشم و هر چه شما می فرمایید درست است" وا دارد. اما او چون پیر و دارا و دانا ست ناچار کار را به کاردان وا می نهد. دریا- گرگی کار آزموده را بر خودای گانی کشتی می گمارد. و او را در کار کشتی به خود او وا می گذارد. ناوخدا می داند که بنده ي بنگاه دار ِ بندر نشسته است و هم می داند که در کار ِ خود، خودای چه و خواجه و بی سر ِ خر است. هر چه بر سر ِ کشتی و کالا رود از گناه او ست. اودو ماه یا دوسال در دریا برای خود شاهی فرمان رواست. او می آموزد که بنده گی دیگری کردن چه خوب است اگر در کار ِ خود بی سر ِ خر باشی. پس او هم در کـشتی مه ناوان و جاش ها و جاشو ها و چرخ بان و پارو زنان دارد می داند که آن ها هم دوست دارند بی سر ِ خر کار کنند. خواجه گی از بنده گی می زاید اگر بنده گی را نیست کنی. تو اگر بنده گی ات را نیست کنی خواجه می شوی و اگر بنده گی بنده گان ات را نیست کنی تو را بر خودایه گانی می پذیرند. به کجا می نگری؟ همه چیز هم آن جا ست.

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

ایرانیان و یونان

گفتیم که آن ها، یونانی ها، سـوداگران بودند و بندرهای دور و نزدیک زیسـت گاه شان بود و ایرانی ها کشاورز و رمه دار و در روستا ها و دامنه ها و دره های دور افتاده می زیسـتند. دو تا از این شاخ و شانه کـش های شـهری ات را (از یکی از شـهرهای بزرگ ایران) بردار و به رو توی یکی از روسـتا های دور افتاده و با سه چار تا از آن ها که پر زورتر اند در بی افت. چشم به دار تا خواستند زور شـوند میانه را به گیر و آشتی به جوی. روسـتایی ها می آیند جلو و روی ات را می بوسـند و در نوشـته ي جلال آل احمد خوانده ام، "ساعـت ِ لوزینای" خود را باز می کـنند و بردست ِ تو می بندند و تو را به میهمان می برند و اگر خوب پرگاری ونیرنگ کنی می توانی گوش او را هم به بری به پوستـینی، به جاجیمی به گوسـپندی. هم او را به کـش مکـش ِ بی هوده کشانده ای و هم از او باج سـتانده ای. تو که جوانی و از گــَرد ِ راه هنوز نه رسته ای بر این پژوهـش کن. دیگر آن بود که یونانی ها بر کشتی می نشـست اند وآنان که بر کشتی می نشـست اند باید آموخته گی بسـیار می داشـت اند وکـشتی بانی و راه جویی از روی ِ ماه و خورشـید و ستاره گان وگرداندن ِ چرخ وبرکشـیدن و انداختن ِ لنگرمی دانسـت اند و برافراشـتن ِ بادبان و گره زدن ِ بر ریسمان ها و نجاری و تعمیر ِ کشتی ها می آموخت اند و بر پارو زنی ورزیده گی می یافت اند و سیاهی ِ لشگر درپس خود نه می بردند تا سیاهی ِ لـشـگر درپیروزی بر چپاول و هرزه گی پای فشرد و در سختی ِ ستیزه به گریزد. چون در میانه ي دریا با دزدان دریایی ودر بندر ها و آب کـندهای ِ دور با باج خواهان ِ بی گانه درگیر بودند در آیین ِ شـمشـیر زنی و جنگ آوری اسـتادی می یافت اند. در روزهایی که دور از خانه مان چشم به راه ِ باد ِ هم راه و گشایش ِ ابرها بودند روزه گار را به کشتی گیری ونیزه اندازی و هم چشـمی (مسابقه) می گذراندند। هم راهی با سوداگران که کالای ِ شان برکـشتی بود، به آنان آیین ِ سـوداگری و چانه زنی و چرب زبانی و از دبه خوری می آ موخت।تنهایی در میان دریا آنان را بر آن می داشت تا بسته گی میان خود را بی افزایند। از این گرد آمد ِ کوچک، کمی می توان به سـتیزه ي (رهبری - رهرویی) شـناخت یافت: آن که ازهمه سر آمد تر بود ناو-خودای می شد। رهبری به بلندی ِ بخت واز سر ِ گــُـتره گی به دست نه می آمد। از روی ِ کاردانی بود। آن که کـشتی از آن ِ او بود دارایی خود را به دست ِ گرد باد ها و گرد آبه ها نه می سـپرد برای این که "شوهر ِ دختر عمه اش رییس" باشد. آن که ناو-خودای بود اگر درشـت خویی بیش از آیین ِ رهبری بر کار گران ِ خود روا می داشـت در میان دریا بر او می شـوریدند و او را بر دریا می افکـندند. اگر ناوخودای به گرمای بیماری جان می سپرد می دانسـت اند پس از او که سر آمدتر است. اگر چند تن شایسـته ی ِ جای نشـینی بودند میان ِ آن ها قرعه می انداخت اند یا رای همه گان را می جوییدند. داوری نه کن. بردبار باش تا به دانی که چرا چون این و چون آن است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

دنبا له ي داستان

به یاد داری که گفتم که می خواهم چیزی به نویسم که برای ِ ایران و آرژانتین و گابون و عرب و همه یک سان باشد. پس در آن جنگ و کش مکش نیست همه چیز در پرتویی تازه از روشنایی روز وارسی می شود. هر چه را خوب است نگه می داریم. همه ي بد ها را در کناری می گذاریم. دو باره آن ها را ور انداز می کنیم. برخی باید شـسته شـوند. برخی باید وصـله پینه شوند. برخی زنگار شان باید سوهان شود و نیازمند رنگی تازه اند. برخی دیگر باید روغن کاری شوند تا چرخ و دنده شان آسان به گردد. برخی باید تکه های شان از میان خاک روبه ها گرد هم آید و برهم چسبیده شود. هنگامی که دل آسوده شدید که آن چه مانده است فراخور هیچ کار نیست آن را در کوزه ای می ریزیم. سر به مهر می کنیم و در گوشه ای به خاک می سپاریم. شاید آینده گان را به کاری آید.

پس این داستان عرب و ایرانی را هم در آن پرتو می نگریم. گفتیم که در روزه گاران نزدیک تر به ما کشور گشایان ِ اروپایی پرگاری می کردند که سرزمین ایران را به گشایند و بر آن فرمان روایند. شما می گویید از کهن روزه گار کشور گشایان بی شمار، سرزمین های دیگر را می تازیدند، و از میان آن ها بسیاری ایرانی هم . همه چیزی که می خواهم به گویم و شما نه می دانید از همین جا آغاز می شود. روز ِ نخست ما بودیم و مردم آشور. ایرانی ها زمین آنان را گشودند و فرمان روایی آنان را ازروی زمین بر چیدند. پس از آن ایرانی ها سرزمین بابِـل را گشودند. هر دوی ِ این کشورها مردمانی نیرومند بودند. ایرانی ها مردمانی کنج کاو و دانش دوست بودند. کهتری و تواضع را به راستی می دانستند. می گفتند که نه می دانند اما آماده اند که یاد گیرند. می دانند دیر آمده اند اما نه می خواهند که زود به روند. ایرانی ها از مردم این دو کشور چیزهای بسیار آموخت اند. و از مشتی شبان و بوستان کار به خودای گانی سرزمینی پهناور رسیدند. این آموخته ها را به کار بستند تا خود در آن ها سر آمد شدند. از آن میان هنر نوشتن و هنر آراستن سپاه و برپا ساختن دژ ها و باروها و هنرهای دیگررا یاد گرفتند. و پس از آن از همه سوی بر مردمان هم سایه تاختند تا جاهای دور چون رود سند و آموی دریا و مصر که مردمانی شگفت آفرین داشت. تارسیددد به مردمان یونان و ایرانیان چندان پر مایه و پر کنج کاوی بودند که می خواستد در اروپا سرازیر شوند و تا دور ترین آن تا پایان آن سوی زمین های شمالی و باختری ناشناخته را به زیر آورند. دردروازه ی باختر با یونانیان سر به سر شدند که آنان هم همین سودا را در سرداشتند اما در سوی خاور و درسوی جنوب. آن ها دریانورد بودند ایرانی ها سوارکار. ایرانی ها با باره جنگ می آوردند یونانی ها با پارو. یونانی ها بندر به بندر می رفتند از سوداگری نان می خوردند. ایرانی ها از رمه داری و کشاورزی. و ای دل بند دیده ای که دنیای روستایی چه اندازه کوچک است و دنیای سوداگری که دریاها و خیزاب های دژم آن را در می نوردد چه اندازه بزرگ است و دیده ای که سوداگر که برای روستایی کالا های رنگارنگ می آورد او را به چشم خانه داری ساده دل می نگرد و در پایان ِ چانه زنی خود را برنده می کند و خانه دار را بازنده. این را دانستی؟ دریافتی او از کجا برنده شدنش آغاز شد؟ پس به دان که هنوز مانده تا به دانی.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

داسـتان ِ عرب وفارس

این داستان را هم مانند ِ داستان های ِ دیگر با ستیزه ي (سوداگر - خانه دار) در می آمیزم. پیش از همه چیز به گذار تا برای ات تاریخ به گویم. جنگ ِ عرب و فارس در هم آن هزار و سی سد سال پیش با نتیجه ی یک بریک پایان یافت. کشور گشایی ِ مسلمان ها و رخ نمون عربی ِ آن در دوده مان امیه به سر انجام می رسد. آن دوده مان را ایرانیان به پاس ِ شکست ِ نهاوند درهم شکستند (اما به دان که این گزاره بررسی می خواهد) و بنی عباس را در جای ِ آنان نشاندند. پای تخت ِ آنان را به پای تخت ِ کهن ِ خودشان در تیسپون آوردند (در دهکده ي بغداد؛ این واژه پارسی است و از دو بخشِ درست شده است: بغ در پارسی کهن خدا را می گفتند و داد هم که می دانید که چی ست) وهمه ی کار ولشگر و کشور را هم به دست خود داشتند. هر بار هم که آن جای گاه را از دست می دادند دو باره زور می آوردند تا ترازوی قدرت را بر گردانند به جای ِ نخستین ِ آن. در زمان مامون و پس از آن در زمان ِ عضدالدوله تا این که هر سه مردم ترک و فارس و عرب در سرزمینی بسیار پهناور هم زور شدند. هیچ ستیزی در میان این مردمان بر سر زبان ِ مادری آنان که در خانه بر آن سخن می رانددد درنی افتاد. بیشتر شاهان ایرانیان در این هزاره ي گذشته با این که از ریشه ي مردمان ترک زبان بودند بسیار در باروری زبان پارسی کوشیدند . از این میان زبان ِ پارسی کناره های ِ دور، و بلند جای گاه هایی را گشود. مردمان روزه گار ِ ما به نیرنگ ِ بی گانه گان از شناسایی این دست آورد، این زبان ِ شگفت انگیز، ناتوان شده اند؛ اندوه، اندوه. این خانه ی نخست ِ جنگ فارس وعرب وترک.
تا رسید به روزه گار ِ نزدیک ِ ما. در این روزه گار مردمان اروپا، بر بیش تر سرزمین های ِ روی ِ زمین فرمان روایی یافته بودند. چند کشور هنوز گشوده نه شده بودند ومردمان آن هنوز خوی ِ خیانت نی آموخته و مزه ي مزدوری بی گانه گان را نه چشیده بودند. با این که شاهان وفرمان روایان شان در پس پرده سند و پته ی تسلیم کشور را دست نبشته بودند اما مردمان شان از سر ِ دوستی زانیچ یا بر سر کیش و آیین (یا برای این که سوداگر و خردمند بودند و دوست نه می داشتند که نُه تا را به بی گانه دهند و یکی را خود بر دارند) چه بسا سرسختانه ایستاده گی می کردند و اگر سپه سالاری خردمند در میانه ی شان پپدا می شد بسا که چرخ دوران ِ بی گانه گان را بسیار به واپس می گرداند. پس بی گانه گان همان کاری را کوشیدند که از کهن همه می دانست اند. هر چه می شود انبوه و گرد آمد مردمان را به دسته های ِ کوچک تر بخش کن. هر دسته را بر دسته ي دیگر به شوران. خود را دوست دار ِ همه ي دسته ها به نمایان. این داستان را همه می دانند آن جوا ن سد چهل پنجاه ساله هم که پیش تر گفتم اوهم می داند. پس چرا پند نه می گیرد؟ برای این که خرد نه دارد. خرد هم دانستن است هم به کار بستن. باری، این ها همه ي گیتی را گشوده بودند مگر بخشی را در خاور میانه و خاور نزدیک. بردبار باش. رهبر خرد، گفتم که، با اسلام و هخامنش و آزادی زنان و آخوند ودکتر کاری نه دارد. گوش به ده تا برای ات به گویم.

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

پول دارها

دل بندی شبانه پیام داده است که رهبر ِ خرد می خواهد که مردمان پول دار شوند و از هر راه که می توان اند دارایی گرد آورند.

نه. چون این نیست. رهبر ِ خرد می گوید که شما هر که باشی هر کجا که باشی باید سودا گر باشی نه آن که خانه دار (پیش تر گفته ام هر کدام کدام اند). من چند سخن ستیزی (دیالکتیک) برشمردم از دوگانه های نا سازه گار، هم چون دو گانه ي (خواجه گی - بنده گی) یا (استادی - شاگردی) یا (رهبری - رهروی) یا (سوداگری - خانه داری). گفتم تو دوست داری که نخستین هر کدام باشی اما همیشه تو را در جای دوم می گذارند، همیشه، اکنون سه هزار سال است. پس دیگر باید که راهی بیابی که تازه باشد و شگردی تازه ترفندی کنی. باز هم که آن روش سوخته ات را به کار می گیری و به جای این که به ستانی می دهی و پس از نشستن گرد و خاک ها می بینی در جای ِ دوم نشسته ای. پس رهبر ِ خرد نه می گوید که تو از هر راه که توانستی پول دار شو. سخنی از پول در میان نیست. سخن از سوداگری است. پیش از این که دوستی به پرسد آیا رهبر ِ خرد از پیروان ِ کیش ِ "ابزار گرایان" و "بهره جویان" هم چون "جان دیویی" و "مارکزس" و "ویلیام جیمز" است و خرد را ابزار ِ بهره می انگارد پاسخ می گویم. خرد را ابزار خود گردانی می دانم. داستان مرغان را که به جست و جوی شاهی برخاستند از "منطق الطیر" عطار نیشاپوری شنیده اید. و آن شاه را نشانی یافته بودند که سیمرغ است و سیمرغ، شاهین ِ دربندی است به "دربند" در کوه ِ "قاف." پس از میان آن همه پرنده که بر او دل بسته بودند تنها "سی" مرغ خسته دل و سوخته بال از دوری راه، به رهبری ِ هدهد ِ خرد، به "دربند" رسیدند و در آن جای گاه ِ شکوه مند آینه ای بود که پیکره های ِ زیبای ِ سی مرغ را بر چشمان جوینده ي آنان بر می تاباند. یعنی که تو اگر خسته نه شوی و بر آینه به نگری در می یابی که اگر خودگردان باشی شاه تویی. خواجه تویی. رهبر تویی. استاد تویی. من هدهدم و من شاهین دربندی. من رهبر ِ خردم. سوداگر باش.

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

عرب پرست، عرب زده

دوستی دیگر نوشته است که آیا رهبر ِ خرد عرب پرست و عرب زده است؟

پاسخ من این است که رهبر ِ خرد دستی است که می نویسد و چیزی می گوید که همه را به کار آید و پیش تر گفتم که من برای ِ آرژانتین و اروگویه، عرب یا هخامنش یا ولایت فقیه از کجا پیدا کنم. بنیان کش مکش همه اش این جاست. شما نِه میدانید آن که می نویسد کی است، او را پیروی می کنید. این رادیو دست ات است به ساز او نه چرخ. به سخن او گوش نه سپار. هر چه است دل نه ده: عرب است، آخوند است، آریایی است، با هوش دانشگاه هارورد است، ژاپنی است، درویش ِ دل سوخته است، کارگر پرست است یا آزادی خواه است. تو رادیو را زود خاموش کن. آن را بر دست گیر. زیر و زبر و دور و بر آن را کنج کاوی کن به بین آن را به چند می توانی به فروشی. آن را زود تر به فروش واندیشه ات را آسوده کن. به خریدار به گو ده یکی ارزان تر می فروشی اگر به جای ِ پول کاغذی به تو زر به دهد و اگر نه، آن کاغذ ها را به تندی با زر سودا کن. زر را در کوزه ای انداز و در نهان خانه به گذار. پس از آن در گوشه ای به نشین دست ات در دست مال بند (جیب ِ) شلوارت بر و با خایه ات که بازی می کنی بی اندیش که آن رادیو چه گونه کار می کند که همه خریدار آن اند. آن ساز را چه گونه می نوازند که همه بر آن می جرخ اند؟ آن سخن ور که همه را با چندین پند و دانش جادو می کند همسر و فرزندانش چه می خورند و چه می پوشند و در زیر ِ کدام تاق و تاقچه می خواب ادد و چند کوزه ی زر در نهان خانه دارد؟ این ها که گفتم هم برای ایرانی خوب است هم برای آفریقایی هم برای آمریکایی. من چه کار به عرب و آریایی ِ تو دارم. تو سودارگر شو هرچه خواستی به گو. تو خانه داری و هر چه به بازار می آورند می خری. ارزان می فروشی، گران می خری. تو سوداگر شو تا با تو چون سوداگران بازرگانی کنند. آن که بر تو کالا می آورد بر کالای او به نگر به بین چه در چنته دارد. کنج کاو شو که با زبان شیرین اش به تو چه سودا آورده است. چه کار داری که عرب است یا آریایی است یا آمریکایی است یا چینی است یا ژاپنی است. به پا شرم ِ خر به نشیمن ات نه کند. نیم روز در دوری فرزندت گرده ي نان می خواهی یا خون ِ جگر؟ آیا این خرد است؟ آری از کهن روزه گار سنجش خرد همین است. مگر آن خرد دوست یونانی نه بود که بر او خرده گرفتنند که تو را چه خرد است که نان ات را کلان دارایان شهر می پردازند؟ او در پاسخ، در آن سال همه ي کارگاه های ٍ روغن کشی ِ شهررا، پیش از فصل ٍ روغن کشی، با پیمان ِ ده یک گران تر به اجاره ي فصل روغن گرفت. سر رسید ِ روغن کشی، باغ داران ِ زیتون به هر کارگاه می رفتند او شرط کرده بود که دو ده گران تر می ستاند. همه زور شدد که به پردازند. پس خرد دوست سودی کلان بهره برد. پس هم خرده گیران می دانست اند و هم خرد دوست که سودای پیروز، سنجه ی خرد است. پس او آن اندوخته را، همه را، به نیم روزی به ناداران بخشید (چشم ات را باز کن، هر دو سوی اش را به بین) و به فرهنگ خانه اش به کار ِ آموزگاری اش بازگشت. و دارایان شهر هم چون گذشته اورا هزینه می دادند.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

واژه - بازی

دوستی پرسیده است، "چرا همه ی واژه ها را از هم جدا می نویسی؟ چرا باستان را باسه تان می نویسی؟"
زبان فارسی زبانی "وند سازه" است با اندکی واژه و چندی "وند" می توان بسیاری واژه ساخت. شماره ی واژه های ساخته شده بی پایان است. من مردی چندان فرهیخته و به گفته ی شما "با سواد" نی ام. اما دیده ام که این مانند "وند سازی" زبان ِ لاتینی است که اروپایی ها گسترده گی آن را برای ساختن واژه های پزشکی و زیست شناسی و دیگر دانش ها به کار می گیرند و هر پدیده ي تازه را واژه ای تازه می آفرینند اش. اما زبان فارسی در سی سد چهارسد سال ِ گذشته بسیار ساییده شده و پاسه دار و پشتی بانی اندک برای آن دل سوزانده است. پیش از این دوره سه زبان در میان ِ فرهیخته گان می زیست: پارسی، عربی و ترکی. این سه زبان هر سه به کانون ِ خود پیوند داشتند و پاسه داری می شدند. پس از ساخته شدن شاهنشاهی ِ صفویه ، مانده ی زبان عربی و زبان ِترکی درون ِ ایران به سرپرستی پارسی گویان در آمدند و کار آن زبان ها این شد که هم راه با ساییده شدن ِ خود زبان پارسی را هم به سایند و هم چون گیاه ِ هرز در بوستان و گلستان ِ زبان فارسی در آیند. فرهیخته گان که همگی درس دیانت خوانده بودند چون گسسته از کانون ِ زبان ِ عربی بودند نه عربی را خوب آموخته بودند و نه پارسی خود را پاس می داشتند. بسیاری از درباریان از زبان مادری ترک زبان بودند و پارسی را خوب در نه می یافتند. دربار که از کهن روزه گار جای گاه ِ پشتی بانی و پرورش زبان پارسی بود جایی شده بود که زبان پارسی به دست ِ دبیران کم آموخته فرسوده می شد. واژه ها و فرازه های عربی بی آن که خوب فهمیده شوند به کار می رفتند و ساختار و معنا شناسی ِ زبان ِ پارسی و هم زبان ِ عربی را دست یازی می کردند و دست برد می زدند وبا ساختار ِ زبان ِ ترکی در می آمیختند و نا به جایی و زمختی پدید می آوردند. در سد سال گذشته دردی بر آن دردها و زخمی بنیادین برپیکر ِ زبان پارسی افزوده شد و آن آمیختن ایرانی های به اروپا رفته با زبان پارسی بود. این ها در سخن گفتن و چیز نوشتن آن چنان ستمی بر زبان ِ پارسی کرده اند که شایسته است تا آنان را مغولان زبان پارسی به نامیم. نخستین آن ها چسبیده به زبان ِ ویران شده ِ پارسی-عربی-ترکی آن دوران بودند و از زبان ِ فرانسه ارمغانی مانند این فرازه داشتند، "مجدداً مورد تاکید قرار می دهم که بواسطۀ عدم مورد استعمال قرار دادن زاپاس غیر قابل تعمیر گشت!" این گونه سخن گفتید که پس از سد و چهل پنجاه سال هنوز هیژده بیست ساله اید. نخست باید سخن ِ دل ِ یک دیگر را در یابید تا به هم دلی برسید. پس می کوشم تا هر چه می توانم وند های ساییده شده را زنده گردانم تا به توانم پس از این "وند سازی" کنم. می گویم "بی گانه" و "یه گانه" تا وند ِ "گانه" را برای ِ کاربردهای دیگر زنده کنم. شما "نان" دارید و "نان وا" دارید و "نان وایی" دارید. شما "چرخ" دارید که آن را فرانسوی ها "مکانیسم" می گویند اما "چرخ وا" نه دارید و می گویید "مکانیک" و "چرخ وایی" نه دارید و می گویید "مکانیکی" برای این که آن ها که سد و چهل پنجاه سال پیش نخستین بار به فرانسه رفتند می دادند، نِه می ستاندند.

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

ایران ِ باستان

دل بندی نوشته است که "رهبر ِ خرد دوست دار ِ ایران ِ باسه تان است و می خواهد تا مردمان به آن روزه گار برگردند و "خویشتن ِ خویش" را پیدا کنند وبه جنگ به روند و کشور های دیگر را به گشایند و نام های نو بر آن ها گذارند و با مشتی عرب ِ وحشی که کشور آن ها را واپس نگه داشته است ور ستیزند و نبشت وخط خود را به مانند اروپایی ها کنند و کیش ِ آریایی خود را زنده گردانند و زمین ها را به کنند و ریشه های باسه تان ِ خود را بی یابند و آن ها را به توریست هاي خارجه ای نشان دهند و سر فرازی نمایند."
کاری که من در پیش ِ رو دارم بسیار گسترده و سال هایی که از زنده گی ام مانده است اندک است. کوتاه کنم. گفتم من چیزی می خواهم به گویم که برای آرژانتین و ایران و بورکینو فاسو یکی باشد و من برای کولومبیا و زامبیا آریایی از کجا پیدا کنم تا آن ها را به سروری رسانم؟ در پایان من باید نیست کنم و نیست کنم تا هست پیدا شود. تو به دنبال وزر و وبالی هنوز؟ پس من می گویم اگر سر سبزی به مان. اگر زمین ات گندیده است خاکی خوب به جوی. زمین ِ خدا بزرگ است و شاخه ای بر خاک ِ خوب تر زن. اگر ریشه ات گندیده است شاخه ای حوب تر برگیر و بر زمین ات پیوند کن. اگر خشکیده ای به گذار تا هیزم شوی براي گرمی مانده گان و اگر گندیده ای "کود" شو برای سر سبزی خاکی یا باغی یا کشت زاری. این و آن نه می شود. دلت را قرص کن و بارت را سبک. تو چرا می خواهی این را به بازی و آن را بی یابی؟ چرا سرمایه ات می دهی و خودرا ور شکست می کنی و هی می گویی "از از سر" به بین چه را می توانی از کـّشتی شکسته ات بازیافت کنی هرچه را یافتی رایه گان یافته ای و به تر از آن است که در دریای تاریخ خزه بندد و فراموش شود. از پس ِ تو مردمان می آیند و می گویند آن چه در دریا رها شد آن خوب بود و آن را می خواهند و دریغ آن می خورند و بر هم می تازند به خواسته گاری ِ آن گم شده. پس همه را در پیش چشم ِ شان گذار تا به دانند که "منّ و سلوایی" نه بوده است. آقای رضاشاه چرا "روضه خوانی" را جلو می گیری؟ آقای خمینی چرا "چهارشنبه سوری" را از کتاب ِ دبستان ها بر می داری؟ خرد ِ تان کجاست؟

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

خالی بند

دوستی نوشته است که، "چرا زیر آبی می روی و تو خالی بندی و ما از خالی بند بیزاریم و تو اشکول و علی میخی هستی و زیر و رو می کشی و اگر تو را پیدا کنم از توی صندوق عقب ماشینم چوب در می آورم و با زنجیر خدمتت می رسم و بچه ها به من می گویند کامران یه کتی و هیچ کس مانند من نمی تواند دعوا کند و اگر خون جلوی چشم مرا بگیرد با کله می زنم توی دهنت و اگر این جا بودی نشانت می دادم."

من باری گذاری داشتم در ایران و از یکی از دانش مند ترین استاد های پارسی گوی پرسیدم "خالی بند" چه معنی می دهد. او هزار چیز گفت بدون آن که درست باشد. به گذار برای ات به گویم. در روزه گار کهن برخی بودند که شمشیرزن بودند برای جنگ یا برای کاروان ها. آن ها باید از خودشان زره و جنگ افزار می داشتند تا جنگ سالار یا کاروان سالار آنان را به مزد گیرد. اگر روزگاری کار نِه می یافتند برای نان زور می شدند تا شمشیر خود در گرو گذارند اما غلاف ونیام ِ تهی از شمشیر را بر کمر می بستند به نشانه جنگ آوری تا مگر سالاری بی یابند. پس مردم می دیدند که او "خالی بسته" است اما مرد ِ جنگ است. پس برخی از روی ِ نیرنگ بی آن که مرد جنگ باشند غلاف ِ تهی می بستند تا مردمان را به ترسانند که او نیز جنگ آور است. پس او را "خالی بند" می گفتند. و خالی بند دیگر آن بود که تو اگر جنگ جوی بودی و در مزد ِ سالاری نه بودی و در هر کش مکش شمشیر بیرون می کشیدی و بر مردمان ستم می کردی تو را "شاهر ِ به سلاح" و "ظاهر ِ به سیف" می گفتند و قاضیِ شهر تو را وادار به نهادن ِ شمشیر در نزد کلانتر می کرد و تو زور می شدی تا نیام ِ تهی بر کمر بندی. تا رسید به روزه گار ِ رضا شاه و او شهربانی با روش و سبک ِ اروپایی ها بر پا ساخت و کار گزاران آن باید لباس یه دیسه (یونی فورم) و جنگ افزار داشته باشند تا در میان مردم شناخته شوند وسخن آنان در رو و پذیرش داشته باشد. اما برخی از آنان هنوز خوب آموخته نه بودند و از "بچه گی" در نی آمده بودند و پیر- کودک بودند و "دعوایشان" می شد. از این روی تپان چه به آنان می دادند اما تپان چه ی خالی از فشنگ تا کم کم آموزش به گیرند و به سر گروهی به رسند. این ها اگر دست به تپان چه می بردند مردمان می گفتند که از او نه ترسید زیرا او تپان چه ی "خالی بسته" است و باری شبی یکی از این پاسبانان نوآموز در گشت بود و بر دزدان تپان چه کشید و آنان پنداشتند که او "خالی بسته" است و بر او تاختند و او تپانچه را چکاند و جگر آنان به سوزاند برای این که شهربانی در شب همه را فشنگ می پرداخت و آن تپان چه ی خالی برای گشت زنی روزمی بود نه گشت ِ شب. پس خالی بند دو معنی دارد: هم نیرنگ باز ِ جنگ جو نما و هم جنگ جوی بی نان یا بی شمشیر مانده. پس ای دل بند بی اندیش که با کدام رو در رویی. هر بیشه گمان مبر که خالی ست - شاید که پلنگ خفته باشد. ای دل بند این اندازه قمار نه کن و همه را که باختی نه گو به تخم ام. و اگر پاک باخته ای بیدار شو! و اگر من با تو "دعوایم" شد چه بسا برادرت را فرستم تا مشت به گونه ی تو زند.

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

به یاد نِه می آوریم!

دوستی نوشته است که هیچ کس آن مرد ِ یک سد و چهل ساله را، که من در گفتار ِ پیش این برمی شمردم، به یاد نِه می آورد. آری، ایرانی ها او را به یاد نِه می آورند. ایرانی ها کمی "حافظه اشان ضعییف" است. اما این جا آن مرد ِ سد و چهل پنجاه ساله را می شناسند. می دانند او "کم حافظه" است و ریش اش را توی ِ آرد سپید کرده است و همیشه دوست دارد هیجده بیست ساله باشد و جوانی کند و بازی کند و سنگ بی اندازد و با "بچه ها" دور هم گرد آی آند و سر ِ کار و درس و مشق نه روند و "ثابت کنند" که مرد اند. روزی مشروطه می خواهد و روزی مشروعه. روزی کمونیسم می خواهد و روز ِ دیگر خدا پرستی (و گاهی هر دو وانه). و او "خاطر خواه ِ " دو روزه است و با بادی عاشق و با بادی فارغ. روزی پلوی ِ سفارت ِ انگلیس را می خورد. روز ِ دیگر برای "امام حسین" پلو می پزد. روزی آن چنان برای "امام ِ زمان" چراغانی می کند که چشم ِ شاه کور شود. روز دیگر برای "چهار شنبه سوری" آن چنان آتشی به راه می اندازد که چشم ِ پاسدار ها کور شود. او سد و چهل پنجاه ساله است و این اندازه جوانی می کند. او به دل جوان نیست. او به "خـردش" جوان است. او در این سد و چهل پنجاه سال بسیاری پدر و مادر، بسیاری پیران به گور تاریخ سپرده است. "اودر این شست سده تخته پاره بسی به ساحل افکنده!" (این فراز شعری از یکی از این جوانان سد و چهل پنجاه ساله بود.) از این روی پیران او از او بسیار ترسان اند و تا او "بحران بلوغ" و جوانی کردنش آغاز می شود و شب آبی و توی خواب قلقلک شدن اش می شود با او هم کاری و هم راهی و هم آهنگی می کنند و پشت سر او اردو می کشند. آن ها دوست دارند در کشور جوانان زنده گی کنند. مانند بهشـت است که در آن مردمان پیر نِه می شوند وهیچ گاه سر ِ کار نِه می روند. و همیشه لشگر ِ گردنه بند ِ بعدی در گهواره است و او اگر هیژده بیست سال "صبر" کند لشگرش از گهواره ها به خیابان ها می ریزند. اگر تو آن سد و چهل پنجاه ساله را نِه می شناسی این جا، توی ِ شهر ِ فرنگ، این جا که مردمانش چیزهای ِ شگفت آور می سازند، این جا او را می شناسند و می دانند کی "بحران ِ بلوغ ِ " او آغاز شده است و سوت می زنند - سوت می زنند چون نام ِ او را به یاد نِه می آورند ـ او هم چون نامی نه دارد با آوای سوت سرش را بر می گرداند و آماده می شود. برای کار ِ بلوغ او از این مجله های رنگ وارنگ به او می دهند تویش پر از عکس های لختی پختی. می گویند، " برو آن پشت و پس ها توشو نیگاه کن. یکی شونو سوژه کن. کار ِ خودتو تموم کن. عکس ِ مشروطه، عکس ِ مشروعه، عکس ِ آلمان نازی، عکس ِ انقلاب ِ فرانسه، عکس ِ انقلاب ِ کمونیست، عکس ِ شاه و با هوش های مقیم آمریکا، عکس ِ خمینی و کون شسته های مقیم قم، عکس ِ مایکل جکسون و برک دانس، عکس ِ آزادی زن ها و رای و رای بازی، عکس ِ انقلاب اتمی و عکس ِ انقلاب رنگی. فقط سر جدت اگه راست کردی سراغ ما نیا. برو سراغ ننه ات. بزن ننه خودت رو بگا!" این جوری جوان سد و چهل پنجاه ساله ي ما مادر خودش را می گاید و در این سد و چهل پنجاه سالی که این جوان "تخته پاره ی بسیار به ساحل می افکند" آن ها قطار ِ دودی را از روی راه آهن به کره ي مریخ می افکنند.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

چه چیز ها یی که نی ام؟

پس پیام دیگر آن بود که رهبر ِ خرد "دختر باز" و "زن باز" بوده است. (دل بند بردبار باش و همه ي این ها را نگه دار تا روزی که خرمن را برداشت می کنی. ) پس این هم درست نیست و رهبر ِ خرد از این بازی ها نِه می کند. رهبر ِخرد دستی است که می نویسد و چیزی را می جوی اد که هم برای تو نیک است و هم برای آرژانتین و هم برای ِ "بورکینو فاسو." پس این که ما آموخته شده ایم و عادت داریم که سخن را گوش نه سپاریم و گوینده ي سخن را ور اندازیم و چون این و چون آن ِ او را به میان کش مکش به کشانیم گاه درست نیست. پس به گذار برداشت کنم: به دان که نه چون این است که، " رهبـر ِ خـرد توده ای بوده و آخونده شده و به آمـریکا گریخته و دختر باز شده است." اما کسی بوده است که چون این بوده است. او کی است و او کجاست؟ اندوه این است که او هیچ جا نیست. برای این که او را بی یابی ،چهار تا سی سال به رو به پس سرت. می رسی به او که هیجده بیسـت ساله بود و تازه چیزهایی شنیده بود از اروپایی ها. شنیده بود که او با هیچ نیرو نِه می تواند از پس ِ اروپایی ها برآید و افسر ِ بر آن، اروپایی ها کارها می کنند که هم چون کار های پریان در داستان هاست واو هیچ از چه گونه گی آن کارها آگاهی نه دارد و دانشی آن ها دارند که از توان ِ دانش مند ترین مردم ایران هزار بار افزون تر است. راز ِ آن چه است؟ چرا؟ مگر او، آن اروپایی، از مردمان این گیتی نی است و از جایی دیگر آمد و آفریده ي خدایی دیگر است؟ آری این یکی از پاسخ هایی است که به او داده اند. آن را می گوی اند "نژاد پرستی." می گوی اند که اروپایی ها از نژادی دیگر و برتراند و با یک دیگر سازش می کنند و چیزهای شگفت آور می سازند و ما مردم از نژادی پس تر وکم خـرد وجاودانه در زد و خورد و ویران سازی خود . اگر دوست داری هم این پاسخ را به پذیر و آن را رهبر ِ اندیشه ي ات گردان و راه ات را از راه ِ ما سوا کن و به رو. هرگاه آن ها تو را فرا خواندند و گفتند، " ما شرط بسته ایم که تو نِه می توانی خودت را در چاه بی افکنی!" تو نشان به ده که خوب پست نژادی و خودت را در چاه بی انداز.

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

ریش و ریشه

دوست دارم همان داستان ِ کتاب ِ "مادر" را پی گیرم و از دوگانه ي (خواچه - بنده) گویم. اما دل بندی نوشته است که گمان می کند که رهبر ِ خرد "توده ای بوده و آخوند شده و سپس به آمریکا گریخته است." نه، این که داستان ِ من نیست و داستان ِ همه شماست. پس این را هم داشته باشید. از نیستی های آن چه به رهبر خرد نه می چسبد چه بسا چهره ي "شما" بیرون افتد و آن را می گویند شناسایی خود و چه بد است اگر "شما" با رهبر ِ خرد در سخن سثیزی باش اید. و داستانی من دارم از سی سال پیش که هم این است. من برای روزنامه ای بی گانه کار می کردم و چون با چند زبان آشه نا بودم مرا به شهر ِ شما فرستاده بودند و من مردمان را می دیدام که گروه گروه گرد می آمداند و یک و به دو می کردند در باره ی چه گونه گی ِ کشورداری و در میان یکی از گروه ها من یادداشت بر می داشتم و باری من هم گزاره ای کوتاه اما آتش زن ِ اندیشه گفتم. گفتم چرا حزب و انجمن برپا نِه می دارید و پشت ِ کار را نِه می گیرید تا به کاروان به رسید یکی گفت،"این توده ای است و می خواهد ما را به کارهای سازش کارانه کشد." دیگری گفت، "از ریش ِ او پیداست که از حزب ِ اسلامی است." دیگری گفت، "از سخن گفتن او پیداست که خارجه ای و آمریکایی است." چهارمی پشت سر من بود وبا خشم به پشت من کوفت و او سخنی تازه نه داشت که بر من به بندد و مشت ِ خود را به کار گرفت. من جوان و پر زور بودم و می توانستم یکی دو تن را از پس برآیم. اما گفته اند، "پشه که پر شد به زنند پیل را." وآن گروه اندکی برتر از پشه بودند پس به تندی گریختم و داستان مارکوپولو و ایرانی ها و خاک های زیر گلیم را از هشت سد سال پیش به یاد آوردم و گفتم، "به روید که به بینم سی سال دیگر هم هنوز هم این جایید!" و آیا چون این نیست؟ پس ریشه ي ریشم را می گویم تا به دانید "پشه که پر می شود" داوری اش چه گونه است. و آن ریش از آن بود که دوست ِ دختر ِ من به من می گفت، "بوسه ي بدون ِ ریش مانند ِ استیک (بیفتک) بدون ِ سوس ِ قارچ است." پس من ریش گذاشتم. و پس از او دوستی دیگر بود که می گفت،" بوسه يِ با ریش مانند ِ بوسیدن ماهوت پاک کن است." پس همه را تراشیدم. ودیگری می گفت، "مرد ِ سر تراشیده سکسی است." پس سر تراشیدم. پس از او دیگری می گفت، "موی دم اسبی نشانه ي مرد ِ نیرومند است." پس موی ام را دم اسبی کردم. پس ای دل بند داوری نه کن. ریش و ریشه را با هم یکی نه گیر.

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

چرا از میان پیامبران جرجیس؟

چرا از میان این همه نوشته، من به کتاب "مادر" بند انداخته ام؟ مگر من او را که کتاب را به پارسی نوشته است می شناسم و با او "خورده بدهی" دارم. نه، من نام او را هم به یاد نِه می آورم اما کار او را به یاد می آورم و به یاد می آورم که هر چه آن نوشته به پایانش نزدیک تر می شد روسی کتاب رزمی تر و تند تر می شد و پارسی آن خراب تر و خسته کننده تر. گویا بردباری پارسی نویس نیز به پایان می رسد و می خواهد آن را از سرباز کند. پس چرا من جرجیس را از میان پیام بران گزیدم. برای این که از دهان ام نی افتد. برای این که نه دهم. به ستانم. مانند روباهه. پس شما می خواهید چیزی را به کارگران یا چیزی را به جوانان پر شور بی آموزید باید آن را به درستی به گویید تا آن سود که می خواهیدبه دست شما و ایشان به رسد. باید زبان ِ آن ساده و درست و بی پیرایه و مانند زبان مادرش .باشد. اما پیش از همه ي این ها، خوی و روان شماست که افسر است. چیزی که در ایرانی ها هیچ نیست و ایرانی ها از آن بهره ای نه دارند. آن خوی خواچه گی است. هان؟ نه. و چیزی دیگر، خوی ِ بنده گی. این دوگانه را نگه دار. دو گانه ي دیگر، خوی ِ استادی و خوی ِ شاگردی است. در هر دوگانه پاره ها با یک دیگر در ستیزاند. بردبار باش. دو گانه ي (خواچه - بنده) دو پاره دارد: نخست، خواچه و پاره ي دیگر بنده. اگر به نشینی و هر چه را می گویی به خواچه گی نه چسبد آن گاه بنده گی را دریافته ای. بنده گی از نیستی خواچه گی هستی می گیرد و بیرون می آید. اگر به نشینی و هر چه را که به بنده گی نه می چسبد بر شماری آن گاه از نیستی بنده گی هستی خواچه گی سر بیرون می آورد. پس این دو پاره را ستیز و برستیز یک دیگر می گوییم و دوگانه ی ستیزنده ي (خواچه - بنده) را هم سازه ي دو چیز ستیزنده می نامیم. رهبر ِ خرد هم سازه ي خواچه گی و بنده گی است. تو اگر این دو پاره را هم ساز کردی رهبر ِخردی. این هم آن سخن - ستیزی یا دیالکتیک لست که پیش تر گفتم. این کاری به خدا پرستی یا کارگر دوستی یا سرمایه داری نه دارد. کجای این "تضاد" است که برای مردمان گفته اند. برخی به نا درست گفته اند که مارکس یا هگل گفته اند که دو متناقض در جمیع مقولات می توانند با یک دیگر کنار هم باشند. یا او گفته است که خرد ارسطو نادرست است. سپس مردمانی کوشیده اند که نادرستی مارکس و هگل را نشان دهند. چنین چیزی را آن ها نه گفته اند. آن ها آن چه را من گفتم گفته اند وسود آن را دیدیم. این کوتاه را گفتم برای این که به دانی چیزهایی هست که تو می دانی و از پیش تر داری اما بازار را به هم می ریزند تا هم آن را رنگ کرده به تو به فروشند. و تو همیشه، هم آن خانه داری و هر روز سودا گری می آید و به سوداگران دیگر چشمک می زند که او هم کالایی دارد و آن ها چشم به بندند تا کالای اش را به توي خانه دار به فروشد و تو چیزی نه می خواهی و به پاره ای نان خوش نودی. روزی مشروطه است و روزی مشروعه و روز دیگر ترقی خواهی و روز دیگر آلمان ِ نازی و روز دیگر توده ای گری و روز دیگر شاه و مینی ژوپ پوشی و روز دیگر خمینی و مرگ بر شاه و روز دیگر چهار شنبه سوری و رادیو آمریکا و آزادی ِ جاکشی. و روغن می رود روی روغن و برنج می ماند بی روغن. ای دوست ِ دل بند بر یکی وفا کن و خودت را به کاروان برسان. بردبار باش تا راز را به گشایم ات. داوری نه کن.
===================
کنار نبشت: خواچه یا خواجه در پارسی آقا و ارباب و دارنده و سرور معنی می دهد و در کهن پارسی آقای جوان را می گفتند، "خودآی چه" زیرا ارباب و سرور را "خودآی" می گفتند.
===================
کنار نبشت: تز در زبان اروپایی را گفته ام، "ستیز." آنتی تز را گفته ام، "برستیز" و سنتز اروپایی را گفته ام، "هم سازه" و تو آن را گفته ای "برنهاد." تو خرد را رهی شو واژه ها خودشان به پیش ات می آیند و تو را درود می گویند. مگر نه آن که "نخست خرد بود؟" و خرد، هم آن واژه است.