از آغاز تا این جای داستان

نخستین گفته:
ریشه های نو بگستریم.
=============
مقدمه ً ورود به گفتار:
من در تولد از شهروندهای ایران بودم. کم کم زبان ِ من به واژه گانِ بی گانه در آمد و من به تابعیت  کشور ی دیـگـر در آمدم. من در این نوشتارها نام هایی را که به یاد می آورم همه را به حافظه ً تاریخ می سپارم هم راه با آن چه که از آن نام ها در یادِ من هست. این به آن معنی نیست که من خواسته ام که آن ها را فرا خوان به گفت و گو کرده باشم. من می خواهم به کوشم در کوتاه مدتی که از زندگی ام مانده است چه بسا بنیانی گذارم. پس ای دل بندان اگر دوست دارید گوش سپارید. شاید برخی از شما از نشانی ِ ای-میل ِ من دل خسته شوید و آن را با آن چه که در ایران و در یاد ِ روزگار ِ شما بوده است درهم آمیزید. اما به یاد آورید که شنیده ایم "جور ِ دیگر باید دید- واژه ها را باید شست." اززبان ِ من اندکی گمان برید که چه بسا گفته ای دگر دارم. شاید آن نشانی را به زبان ایرانی یا پارسی ِ دَری به توان به "راهبر ِ دوران" برگرداند یا شاید اگر از واژه ً راهبر رنجیده می شوید "رهی ِ دوران" را پسندید اگر معنی "رهی" را از واژه گان ِ کهن به یاد آورید. من دستوری برای ِ خود نانوشته ام که تنها بخشی از واژه گان ِ ایرانی را به کار گیرم. می کوشم نوشته ً من ایرانی - پارسی ِ دَری  باشد.

دوست ِ شما رهبر ِ خرد
=============
شاخ وبرگ پاییزی:
من واژه ً ریشه ها را بار ها به کار می گیرم. من آن را معنایی دگر می دانم. دل بندان از سخن ِ من گران دل و آزرده نه شوید. اگر بر من عمری باشد بر شما هزاره ای در پیش ِ روی است: "دست منه بر دهنم." اکنون که این را گفتم این را هم ، هم از هم او، می افزایم: "زین دو هزاران من و ما ای صنما من چه منم؟" پس من هر چه گویم پس از این ، گرد ِ همین پاره شعـر ِ کوتاه است. و شما پندارید که من خود را آماج آن می دانم و چه بسا که این گونه باشد و به درستی همین است. از ریشه ها می گفتم و ریشه های نو. ریشه های نو و آن هنگامی ست که ریشه های کهن فرسوده یا پوسیده یا گندیده شود. یا خاک تُهی از خوراک و یا آلوده گردد یا توان گرفت و نگهداری تنه را از دست داده باشد آن گاه زندگی جاری ِ در گیاه به دنبال ریشه ای نو می گردد. و آن گیاه است که در چرخه ً زندگی بخت ِ او بر ایستایی ِ ابدی در همان جای گاه است. تا چه رسد آدمی که توان ِ او گزینش است و هزاران چاره در سر می پروراند. پس به شنو ای دل بند که گیاه چگونه ریشه های نو می گستراند. گاه شاخه ای از آن بر می گیرند و بر زمینی دیگر می نهند یا بر تنه ای جوان تر. گاه تنه را می اندازند و بر سر آن شاخه ای برگرفته از جایی دیگر، می گذارند. از همه زیباتر آن است که شاخه ای از گیاه ِ کهن ، خود را بر زمین می کشاند تا به جایی به تر برساند و در آن جا ریشه های ِ نو در زمین می دواند و پیوند خود را با آن ریشه های پوسیده برای همیشه می گسلاند. اما این همان است با همه ً ویژه گی های همان درخت کهن سال. کهنه نو شد در آرامش و بدون ِ دگرگونی.
================
واژه ها:
ریشه که می گویم بر آن می شوم که هزار گمان را از سخن ِ خود بزدایم.. هر واژه که می سرایم باری از گذشته های ِ دور و نزدیک بر آن است. در زبانی که اکنون بر آن گویایم ساختن واژه و وضع لغت را "ضرب" می گویند ، به آن گونه ای که می دانی که می گویند، "سکه ای ضرب شده است." اگر واژه سکه است، واژه های فرسوده هم چون سکه های کهن زنگار بسته اند و چون" یافتن ِ سکه ً دهشاهی در جوی ِ خیابان" آگنده از گِل و لای اند. باید شسته و پرداخته شوند و هر چه شنونده از پیش بر آن گمان دارد از او ستانده شود و هر چه گوینده در اندیشه دارد بار ها تکرار کتد تا این دو، بر هم گونه گی اندیشه یک دیگر به آشتی رسند. این برای دو تن در گفت و گوی ِ رو در روست تا چه رسد هنگامی که ملتی پر جمعیت آماج سخن ِ من باشند.
===============
در پی ِ ابزار ِ کار:
ای دل بند، از ریشه ها بسیار دارم که بگویم. و تو هم، اکنون گمان وگمانه های ِ بسیار از این واژه در سر داری و من برخی کوتاه، تو را بر آن وا می گذارم تا وقت دگر. اما برای آن که سخن ِ خود ا بر تو گشوده دارم نخست نیازمند ابزار بودم. این ابزار نو آمده بر بازار که رایانه اش نام نهاده اید، در گذران دو دهه و نیم یارانه ی هر کار شده است. با آن است که من می توانم از گوشه ی تنهایی خود، آوایم را به گوش شما برسانم. برای راه اندازی آن به این زبان، هفت خوان گذراندم و سال ها وا ایستادم. این ابزار هنگامی که راهی خانه های مردمان شد همراه آن نرم ابزار ِ بسیار به رایگان فراهم گردید تا مردمان که درآمد ِ اندک دارند بتوانند از آن کار کشند وبه آن دلبسته شوند. واین بخشی از خرد ِ بازاریان ِ این سرزمین ها بود و بخشی از خرد ِ ورزیده گان و دانشمندان آن ها وبخشی هم از نبردآزمایی ِآزادی گران این سامان ها. بازاریان بر آن اند که مردمان بر کارگیری این ابزار پخته و پردل شوند تا به گرمی بازار یاری رسانند وهر روز خواهان ابزاری تازه تر باشند و به سوی نرم ابزار و سخت افزار ِ نو اُردو کشند. دانشمندان و فرهیختگان ، نرم ابزار رایگان را برای کار ورزی خود نیاز دارند. با آن می توانند پختگی یابند و مردمان را در تجربه گری خود به یاری وا دارند و دسته ای از آنان خود را، یا نرم ابزار خود را برای ِ فروش به بازار آماده می سازند و دسته دیگر از برای دل بستگی به دانش و کنج کاوی. گروه سوم آزادی گران اند. این ها ترس دارند که این ابزار، دیوی پر زور، بندی ِ خودکامه گان گردد و از آن برای ستم ِ بر مردمان سود جسته شود. و مردمان بر آن بنگی و چرسی شوند و به دَبنگی کشیده شوند. درست کاران نتوانند راه و چاره ای بجویند و بر ستم تن دهند. و پس پرده و خانه مان ِ همه گان بر کوی و بازار آشکار شود.
================
در پی ِ ابزار ِ کار (2) :
در آغاز ِ هزاره ی میلادی، سال ِ دو هزار، در پی آن افتادم که این ابزار ِ رایانه را با زبان زایچه ای خود به کار گیرم. در گوشه و کنار ِ کارتنک ِ اینترنت جست و جو کردم هیچ کور سویی نیافتم که مرا به گرمی ِ سرای ِ خود میهمان خواند. باری، اکنون شماری را می توان یافت اگر چه بیشتر نوشته اند که، " در گذار ِ سازنده گی اند" با همان زبان ِ شگفت ساییده شده، "در حال ساختمان" این جا کسی را یافتم که نرم ابزاری نا تراشیده پدید آورده بود که شاید با نویسار ِ واژه پرداز ِ مایکروسافت سازه گاری یابد. گران بود و دم به دم ناساز می شد و نرم ابزارهـای دیـگـر را دلهره می داد. برای زبان ِ عربی ابزار هایی پرداخته بودند با نرخ بسیار که از دارنده گی آنان بهره کشند. برای نوشتار هندوستانی ِ " اردو" همه چیز، خوب فراهم بود از سر ِ توان و دانشمندی ِ انبوه ِ کار ورزیده گان ِ آنان که از روز نخست پا به پا ی این دانش نو با آن راه می پیمودند. اما راهی برای خوراندن آن به دست نوشت ایرانی نمی یافتم. پس باید برخی وا می نشستم تا کسی دستی در آورد، نه از سر دل خواهی، که از سرتوان مندی زمان که همه را خواه و ناخواه رهی و بنده و کاربر ِ ابزار نو می سازد. می شنیدم که در زاینیچ و سرزمین زبان ِ ایرانی مردمان دارایی روز افزون می اندوزند برای فروش نفت در ایران و آذرپایگان و میانه ی آسیا ومهمان گیری زورانه ی بیگانه گان در افغانستان وکردستان عراق. برخی از اینان دست نبشت کهن خود را باز نمی یافتند و به الفبای لاتینی روی آوردند برای نبودن سرپرستی برای الفبای کهن آن ها (هم این دست نبشت که اکنون من در کارگیری آن ام). باری، نشانی نمی دیدم که این زر ِ تازه اندوخته در این آسایش و ابزار به کار گرفته شود. در بازار و خیابان وفرودگاه های این جا آواهایی را می شنیدم که به زبان من گفت وگو می کردند وبه گردش به این جا آمده بودند اما در آنان نشانی نمی دیدم که دست بر این کار ِ بزرگ یازند. در آن سو دل باخته گی ای دیده نمی شد باری در این سو نیازی فراهم آمده بود در بیگانگان، از روی سود جویی و چاره جویی برای پیام فرستی و نامه نگاری و جنگ آوری فرهنگی و هزار اندیشه ی دیگر که بر فهم و دریافت این ها می رود. برخی از روی ابزارها و کالبد زبان های عربی و هندوستانی و برخی هم ویژه ی زبان ایرانی پرداخته شده بودند. هنوز هم هیچ نهاد و برخاست گاهی برای این کار درون سرزمین و زانیچ ِ زبان ایرانی، که به رایگان ابزار پرداخته و هنرمندانه برای همگان فراهم آورد نجسته ام. تا رسیدیم به گرمی بازار این روزانه نویسی وکارنامه نویسی که آن را "وبلاگ" می گویید و گمان می کنید که واژه ای برای آن نیست.
================
در پی ِ ابزار ِ کار (3):
در یافتم که تازه گی گوگل برای نامه نگاری، زبان ِ ایرانی را هم در میان زبان های نگارشی خود گذارده است. اما درست آن است که زبان ِ عربی را اندکی آراسته است تا برای نگارش ِ ایرانی سازگار شود. مایکرو سافت هم در برنامه خود برای بازارهای تازه، در خاور میانه و میانه آسیا، نرم ابزار ِ میانگیر ِ پارسی برای سامانهً کاروَر ( سیستم عامل) خود، ساخته است و آن را به رایگان می توان به دست آورد. همه ی این کارها در بخش ِ عربی ِ این بنگاه ها انجام گرفته اند اما با به کارگیری کارمندهای ایرانی برای برگرداندن واژگان ِ انگلیسی. کار با این نرم ابزارها برای کسی که آموخته ی زبان انگلیسی باشد و در زمین بیگانه زنگی کند و یک تنه با سختی ها رو به رو باشد آسان نیست. تا آن که از سر ِ همان ریشه هایی که من می خواهم برایتان بگویم این تند باد ِ روزانه نویسی یا کارنامه نویسی ( وبلاگ) در میان ایرانیان وزیدن گرفت. از این رو ابزار گوگل هم با به کارگیری نیروی به تر و دارایی بیش تر، پرداخته تر شد تا جایی که می شد، باری، آن را به کار گرفت. از سختی های سر ِ راه، یکی هم این زبان ِ شگفت و ناتراشیده ی به کار رفته در این نرم ابزار هاست. و این هم از سر ِ ریشه هاست. پس مردمانی این اندازه بهره ور از دارایی، خواندن و نوشتن درست از زبان مادری خود نمی دانند؟ رایانه ی من از من می پرسد "این کار را بکنم؟" و دو پاسخ برای من گذاشته است: "موافق" و "خیر" همین جا ریشه ها را بیابید. پیش از آن، داستان شمس تبریزی از آن " نحوی ِ درسرگین افتاده" را هم پند خود می دانم تا وقت دگر. ریشه این است: این دو واژه در زبان انگلیسی این است: " آری" و " نی" من از گفتن "آری" شرم دارم و در جای آن می گویم "موافق" تا بتوانم دلخواه خود را پنهان کنم. و نه پر دلی آن را دارم که بگویم " نه " پس می گویم "خیر" این واژه ی "خیر" یعنی "خوب" از کهن روزگار مرا آموخته اند که اگر بگویم "نه" یا " نی" آن گاه آسمان و خدا و خدایگان و دارنده گان زمین و دارایی و دارنده گان گردن ِ من بر من خشم می گیرند. پس آن ها می گویند: " ما از تو چیزی می خواهیم و تو آن پاسخ ِ خوب را بده!" و تو " نه" نمی گویی و می گویی "خیر" یعنی "خوب" چرا من درستم ؟ مگر نه این که شما واژه ی "خوب" را در جای ِ "آری" هم بکار می گیرید؟ در گفت وگوی روزانه آن را "خُب" می گویید. پس " آری" را می گویید "خوب" و "نه" را هم می گویید "خیر" یعنی "خوب" . پس نمی توان دانست که در اندیشه ً شما " آری" است یا " نه" پس بیاییم ریشه ی تازه زنیم : بگوییم " آری" بگوییم "نه"
=======================
آن که گفت " آری" آن که گفت "نه":
از گونه های دیگر " آری" واژه های ِ "چشم" و " بلی" و "چرا" و"بله" و "بعله" است. "چشم" را می توان همان "بلی قربان" دانست که اکنون در ارتش و لشگرگاه به کار می رود. "چشم" واژه ای زیباتر و کهن تر است تا گزاره ی قاجاری ِ " بله قربان". می توان آن را دو بار به کار بست "چشم،چشم" یا "چش، چشم" تا برساند. چرا "آری" از همه به تر است برای این که مادر تو آن را نخست با تو به کار می گیرد در گفتاری ِ آن: " آره" و تو هم خوب به یاد می آوری که بزرگ تر که می شوی آموخته ی این واژه ای و همیشه می گویی، " آره می خواهم." یا "نه نمی خواهم." اما تو را سرزنش و "ادب" می کنند که بگویی "چشم" یا بگویی "بعله" وتو را پند می دهند که نگویی " نه" و بگویی "خیر". می دانند که چون بزرگ تر شده ای هنگام آن رسیده است که ترساندن تو را آغاز کنند. گفتن ِ "آری" را نشانه بی شرمی می دانند و گفتن "نی" را هم نشانه یِ بی شرمی. و کهن افسانه ای دارند "که ما ایرانی ها مردمانی پرآزرمیم." پس ریشه ی تازه زنیم فرزندان خود را از گفتن " آری" و "نه" نترسانیم و بدانیم ترس چیزی ست و آزرم چیزی دگر و شرم هم چیز ِ سیوم (سوم). و برای این که آهسته آهسته به سخن من نزدیک شوید آن افسانه ی کهن را به دور ریزیم و در آینه پشت سر را بنگریم و به یاد آوریم آزرم های خود را.
=================
در آینه بنگریم:
اندکی بردبار باشیم و از داوری تند بپرهیزیم و کمی وانشینیم. گاهی سخنی را دلنیشین نمی دانیم اما میوه ی آن سخن خریدار ِ بسیار می آورد. پس به چند برگ از نوشته های "مارکو پولو" بازرگان ِ کهن ِ ایتالیایی گوش فرا دهیم.
" ایران، کشوری بسیار بزرگ و گاهی بسیار با شکوه و پرتوان بوده است اما ا کنون تاتار ها آن را اسب تاز و ویران کرده اند.
در ایران شهر ساوه شهری است که سه مغ از آن به دیدار عیسی رفتند در گهوارگی او، و بر درستی او گواه شدند. آن ها را در سه گور ِ سنگی گذارده اند وبر هر گور بارگاهی چهار گوش وخیره کننده ساخته اند. و کالبد آنان هنوز مانده است با موی و ریش. اما مردمان چیزی از آنان نمی دانند مگر این که آنان سه شهریار بوده اند در گذشته های دور...سه روز دورتر از ساوه دژ ِ آتش پرستان است... یک تن از این سه از ساوه است دویم (دوم) از خاوه و سیوم از کاشان."
" این را گفتم اکنون دانسته هایی ازشهر های پرشمار ایران و خوی و رفتار آنان برایتان بگویم."
" ایران کشوری بسیاربزرگ است از آن روی هشت خاندان شاهی بر آن فرمان می رانند: نخست بر درب ِ آن قزوین (البرز و خزران) است. پس ِآن در سوی ِ جنوب کردستان است؛ سیوم لرستان؛ چهارم شورستان (خوزستان)؛ پنجم اسپاهان؛ شیشم شیراز؛ هفتم شبانکاره ( بوشهر و کرانه ی جنوب)؛ هشتم تون و قاین (خراسان) که در کران دور ِ ایران است..."
" در میان مردمان ِ این هشت شاه نشین بسیاری سنگدل و تشنه به خون اند. اینان پیوسته در پی کشتار یکدیگرند؛ و اگر ترس از فرمان روایان نبود، ترس از خان ِبزرگ تاتار در آسیای کهتر، پلیدی بسیار بر بازرگانان گذرنده از راه روا می داشتند. فرمان روا مجازات و پادافره سخت بر آنان گذاشته و فرموده است تا مردمان شهر ها در راه های پر کمین، برخواهش بازرگانان، پاسداران آزموده و شایسته همراه آنان کنند تا از شهرستانی به شهرستان دیگر رسند و فراخور درازی راه برای هرسر جانور بارکش دست مزدی بایسته به پاسداران به پردازند. اما، با همه ی کوشنده گی فرمان روایان، این نامردها از دستبرد های پی در پی و پر بس آمد و متواتر پروایی ندارند. اگر بازرگان جنگ افزار خوب با تیر و کمان همراه نیاورد، آن ها می کشند و از چپ و راست می تازند و یکتن را هم نمی گذارند. و این ها خود را مسلمان می نامند."
"در شهرها بازرگانان و پیشه وران بسیارند و با داد و ستد و هنر، می گذرانند. اینان بافنده گان پارچه های زر بفت و ابریشمین اند. پنبه ی فراون کشت می کنند. از گندم و جو و چاودار و جوی سیاه و جوی ِ دو سر و دیـگـر بنشن و نیز از همه گونه تاک و میوه هیچ کمبود ندارند. برخی هم می گویند که مسلمان ها می نمی نوشند. این ها، باری، آن نوشتار آسمانی را هم فریفته اند. که اگر می را بر آتش نهند تا پاره ای شیرین شود نوشیدن آن رواست بی آن که بر دستور پای نهاده شود. زیرا آن دیگر می نیست و دگرگون شدن بوی آن، نام آن را هم می گرداند."
"در میان شهرهای ایران، یکی هم یزد نامیده می شود که شهری نیکو و پرشکوه ومرکز بازرگانی است. گونه ای پارچه ی ابرشمین در آن بافته می شود به فراوانی و سود سرشار از بازار می آورد."

بردبار باشید. گفته ی من این ها نیست. شاید سخنی تازه دارم.
==================
در آینه بنگریم:
اندکی دیگر از همان نوشته ي "مارکو پولو" برای تان بی آورم.

" روزی، پادشاه ِ کشور ِ هم سایه، پیران را در بارگاه گرد آورد و از آنان چنین جویا شد: خواجه گان، چیستانی ست بی پاسخ بر من. چرا در شهر ِ ایران که چندین نزدیک و هم سایه بر سرزمین من است مردمان این چنین نا فرمان و خیره سر اند و از کشتن یک دیگر باز نمی ایستند اما ما مردم همگی همه گونه همانند آنان ایم مگر در این که در میان ِ ما کسی را نمی یابی که به آسانی برانگیخته شود و به کش مکش دست یازد؟ شاه چنین پرسید. و پیران پاسخ دادند که این از خاک آن جاست که دگر گون است. پادشاه فرمود تا فرستاده گان به ایران بروند و از آن میان به شهر ِ " شهر آباد" نیز، که مردمان آن از همه شهرها نامردم تر اند، و با رای زنی پیران به فرمود تا خاک بسیار بار کنند و بیاورند و آن گاه آن خاک را در برخی سرای ها بر روی زمین به گسترند و روی آن را با گلیم ها به پوشانند تا میهمان ها از خاک ناکوفته پای آلوده نگردنند. پس پذیرایی در آن سراها بی آراست و گاهی از نشست ِ میهمانان بر خوان نگذشته بود که برنـشـسته گان، بر دشنام یک دیگر با واژه های اهریمنی و کار های ناهنجار آغازیدند که به تندی به مشت زنی سر انجامید. پس دریافتند که ریشه یِ آن سرکشی در خاک است."
پس دل بندان از داوری تا وقت دگر باز ایستید.
==================
در آینه چه دیدیم؟
پس از این کوتاه داستان، چه داور داریم و چه باور داریم؟ آیا "مارکو پولو" راست می گوید و در گفتار خود پاک دامن است؟ بیشترایرانی ها باور دارند که "مارکو پولو" با آن ها دشمنی داشته است. آیا همین؟ کدام سخن او نادرست است؟ کسانی که پیرو اسلام و کهن آیین تر اند می گویند او مردی مسیحی وپای بند در پیروی آن آیین بوده و کین توزی کرده است. برخی که اندیشه های نو را می پسندند دشمنی اورا به دشمنی با میهن ایرانی پنداشت می کنند و افسانه هایی بر ایرانیان می بندند که با رای "مارکو پولو" سازگار نیست و واژگونه ی آن است. پس هر سه درست اند: این و آن و او و چهارم آن رهبر ِخرد است که از همه درست تر است. "مارکو پولو" بازرگانی مسیحی است. نخست، او مسیحی و بسیار راسخ است. پس نگاه می کند تا کژی ها را بیابد و به روی اسلام آیینان بکشد. پس اسلام آیینان راست اند که او دشمن است. "مارکو پولو" هم راست است. او کژی را نشان می دهد. مگر شما زور شده اید که کژ باشید؟ پس از آیین، او مردمان را خُرد می شمارد و گردآمد مردم ایران را نادرست می نامد. این در آن زمان کم تر شنیده می شد. این نشانی فرخنده برای ایرانی هاست. این ریشه ای است که هیچ گاه پای نگرفت. در آن زمان مردم به شهر خودشان بسته می شدند. می گفتند اسپاهانی ها، تبریزی ها، شوشتری ها، شیرازی ها. نمی گفتند ایرانی ها. می گفتند تبریزی ها کوشنده اند. اسپاهانی ها بازرگان اند. شیرازی ها شادی گر اند. شوشتری ها ساده دل اند. نمی گفتند ایرانی ها چنین اند. واژه ی "ایرانی ها" مردمی بسیار را در زمینی پهناور به یک شمار و به هم سانی در می آورد. پس "مارکو پولو" آن چه را گفته، که دانسته ای همه دانی در آن زمان بوده است در شناسایی انبوه ِ گسترده ای از مردم نه آن که برخی از آنان یا مردمان یک آبادی و شهر. کمی سخن نو شنیدید باز هم از داوری به پرهیزید.
====================
یاد گیریم:
آیا تنی را می شناسیم که در زبان پارسی به گردش گیتی رفته باشد و با نگره ای خُرده گیرانه چون مارکو پولو روزگار و سرزمین بیگانه گان را برنوشته باشد و من هنوز در آغاز راه ام و او در نوشته اش نیرنگ و نگاشت است و برنامه ای را برای آینده پَرگاری می کند. او می گوید، "بار دگر اگر آمدم یا اگر یاران من آمدند با لشگر بیایم و جنگ ابزار سنجیده برگزینم و در راه خوراک بی اندازه در دست است و مردمانی را هم می توان بسیار یافت که با اندک بتوان برای نیرنگ به زای چه خود خرید و هم راه کرد و بهانه این است که آنان بر دستور فرمان روایان گردن نمی نهند.و این ها شهر هایی با دارایی بسیار و بازرگانی سودآور، فراوان دارند." بردبار باش ای دل بند. رهبر ِ خرد از آن سخنان که شنیده ای ندارد. آن سویش را در یاد نگار(وبلاگ) پیشین شنیدی این هم سوی دیگر ِ آن. پس بدان که او از شش سد برگ یادنگاشت گردش گری خود چهار برگ در باره ی ایران نوشته است. و آوای ِ او چندان درست و هوشمندانه است که از پس هفت سد وپنجاه سال هنوز آموزنده است. او از شهر ِ جنوای ایتالی است. در آن دوران آن شهر شناسه و هویتی از آنِ ِ خود داشت وخود گردان بود و باری، با شهر های خود گردان دور و نزدیک خود دراروپا وایتالی نیز در کش مکش و کشاکش (رقابت) و گاه در جنگ بود اما او گرد آمد مردمان ایران را به یک زایچه می پنداشت. و او نیز به آیینی دل بسته بود که انبوهی از مردمان را به یک دیگر وابسته می کرد و آن آیین ویژه گی اش در سازه مان آن بود و همه ی جنگ ها از آغاز آفرینش در گرد ِ این است. آن سازه مان با سود خواهی بازرگان ِ جنوایی هم راه می شود و مارکو پولوی زیرک و جوان را به دورترین ِ گیتی می فرستد.
====================
دنباله ی گفتار:
در گفتار های ِ پیشین پارنبشتی (پاراگرافی) از مارکوپولو را بر رسی کردیم. بیرون ِ گفته ی او را خواندیم و درون ِ گفته ی او را اندر یافتیم (تعبیر کردیم). اگر شما روزنامه های فرنگی ها را بخوانید یا سخن پراکنی های ایشان را بشنوید یا تماشا کنید تو در توی آن ها هنوز هم همین است. و مارکو پولو گونه ی دیگر است. او از میان ِ مردمان گوناگون تنها مردمان ِ ایران را در گرد آمدی گسترده چنین بر می شمارد که دیدیم و گویا درست و بی نیرنگ می گوید. اما در دوران ِ ما فرزندان و جای نشینان ِ مارکوپولو همه ی گرد آمدهای ِ مردمان ِ بیگانه را آماج چنین سخنان می گیرند. در سخن او درس های بسیار است. او بازرگان است. بازرگانان دوستار ستیزه نی اند. ایشان دوستدار زر و سود اند. می گویید همه گان زر دوست می دارند. اگر همه گان زر دوست می دارند چرا نمی آیند راه های خود را پر آسایش و بی کمین سازند تا بازرگانان بسیار از آن راه ها بگذرند و هم به خود سود رسانند و هم به آن ها که در راه ها زندگی می کنند و سرای داری می کنند وجاده را آبادان می کنند و خوراک می فروشند و پذیرایی می کنند و راه را پاسبانی می کنند و اگر کالایی هم دارند به تماشای ِ بازرگانان گذرنده می گذارند و سود کلان می برند و مگر مارکوپولو نمی گوید که او را بی رنجه در راه پاسداری کنید ودر جای آن زر بستانید و مردمی که به آسایش می توانند راه داری کنند چرا باید راه زنی کنند تا بازرگان بیگانه پَرگاری کند تا بار دگر با جنگ افزار بی آید و مزدوران ِ بومی را نشان گذارد تا در پسین به زایچه و مردم خود نیرنگ کنند و او راه را با همه مردم و زمین و سراها و کشتکاری ها و کانسار ها و همه ی چیزها از آن ِ خود سازد و چرا مردم باید نوک بینی خود را ببینند و آن دور تر ها همه چیز هست.
====================
رآی ِ نخست:
بیاییم گرد سخنی هم رآی شویم. از بازی دادن یکدگر بپرهیزیم. پیشه وران در رازگویی میان ِ خود سخنی دارند. نخست آن که هرگاه از هر یک از آنان بپرسی که روزگار بازار چه گونه است؟هر چه که باشد می گویند که سودا امروزه روز واهشته و کساد است.این را درآینده بررسی می کنیم. دیگر آن که اگر می پرسی این کالا به چند؟ می گویند او "خانه دار" است و آن را به دو چند می گویند تا به یک بفروشند و اگر می بینند که او"سوداگری" دیگر است که این کالا چشم او را گرفته است به او به نیم می گویند تا به چاریک به آشتی رسند.اگر در میانه ی چانه گویی "خانه داری" از راه رسد هر دو لب بر می چینند و با نگاه نشانه می دهند که دنباله ی سودا بماند پس از رفتن "خانه دار" بیاییم همه در میان ِ خود چون سوداگر با سوداگر به آشتی رسیم نه سوداگر و خانه دار. هنوز از گََـَرد راه نـََرَسته خودرا "سوداگر" و او را "خانه دار" نخوانیم.
پارنبشت ِ پیشین را از کهن روزگار نامی نهاده اند. گاه آن را دموکراسی گفته اند گاه آن را اسلام گفته اند گاه آن را برادری عیسی گونه گفته اند گاه آن را کمونیسم و سوسیالیزم نام نهاده اند. همه آن است که من و تو خِرد ِ هم اندازه داریم وهر دو سوداگریم. رو در روی آن را اُلیگارشی، خودکامه گی، دیکتاتوری و کفرآیینی می دانند: یعنی که تو "خانه داری" و کم خرد و من سوداگر و بهره ور از دانش ِ بازار. آیا ما چه گونه ایم وکدام ایم؟ اندوه از این است که مارکوپولو می گوید که این ها "خانه دار" اند و سود ِ بازار را در نمی یابند و راه زنی را بهتر از راه داری می دانند و دست بـُرد ِ گاه به گاه را بر سوداگری ِ جاودان برمی گزینند.
شتاب نکنید و ای سوداگران شما هم دست پاچه نشوید. سوداگران ِ ما نیز خود "خانه دار" اند.
==================
گامی دیگر:
اکنون اگر این چند گزاره را که برشمردم پذیرفته باشید می توانم گامی دیگر بردارم اما دوست دارم نگاهی گذرا بر آن چه تا کنون گفته ام بی اندازم تا خواننده را دل آرامی دهم که زور نگفته ام و چیزی نگفته ام که بر رای کنونی دسته و گروهی از مردمان دشمنی داشته باشد. تا این جا سبکی در نگاشت واژه ها داشته ام که در آغاز دشوار می آید اما پس از گاهی آسان تر از آیین ِ کهن است و آن جدا کردن ِ همه ی پاره ها و بخش هاست بی آن که بر فرمان ِ دستوری باشم و این خود دستور است: هرگاه به توانم جدا می نویسم. بر آن ام که این رویه، کار ِ خواندن و نوشتن را آسان می کند. دیگر آن که می انگارم که در شیراز ام و سال هفت سد است و شاگردی سعدی را می کرده ام و مایه او را نداشته ام که به دربار ِ شاهان راه یابم و شناسه ی گیتی شوم باری در کناره ی مسجدی نامه برای ِ مردمان می نگاشتم و چند بار گلستان و مرزبان نامه و تاریخ برمکیان و شاه نامه و چند کتاب دیگر را رو خوانده ام و هیچ گاه برگردان ِ پارسی ِ نگاشته های فرنگیان را ندیده ام و این مرا پردل کرده است که ایرانیان هنوز می توانند پَر بر کاغذ گذارند اگر پَر بر شانه شان نسوزانده باشند. ودر سال هفت سد ایرانیان اگر که راه داری نمی دانستند و ارتشی پرتوان نداشتند زبانی پر توان داشتند که پاره ای بزرگ از گیتی را با آن فرمان می راندند. و شما می توانید در زمان ِ کنونی بی انگارید که بنگال کجاست و با هواپیما چه اندازه می کشد که به آن حا رسید وبا این همه روزنامه ورادیو و اینترنت و کوچک شدن گیتی آیا هیچ بنگالی هیچ ایرانی می شناسد تا او را به میهمان خواند؟ "شکرشکن شوند توتیان هندوستان - زین قند پارسی که به بنگاله می رود" در زمانی که تا رسیدن به نزدیک ترین آبادی بیرون ِ شیراز ده بار راه زنان بر تو کمین می زدند و هر نبشته ای را سرمایه می خواست تا رو نویسی شود و به دست دیگری رسد چه گونه حافظ ِ شیراز چندان نامی شده بود که او را از پنج هزار کیلو متر دور تر بر میهمانی شاهان می خواندند و او هنوز به میان سالی نرسیده بود و با ترانه های او مردمان بغداد و آسیای میانه وهندوستان دست افشانی می کردند و سروده های او را می خواندند. آیا هیچ ایرانی می شناسید که از خیابانی در لبنان بگذرد و هیچ مردمی او را بشناسند؟ سعدی را فرنگیان در لبنان بگرفتند و در کنده ی (خندق ِ) شهر ترابلس به کارگری وا داشتند یکی از بزرگان ترابلس گذر می کرد و او را شناخت و او را به چند دینار بخرید و دخترش را به زنی سعدی داد. هم او را شناخته هم او را می ستوده هم برای او پول داده و هم دخترش را به او داده است. و مردمان آن جا عرب زبان اند و در فرمان شاهان ایرانی زبان نبوده اند پس او را چه آگاهی از سعدی پارسی گوی که هنوز به چهل ساله گی هم نرسیده بود و از شهری دوردست آمده بود؟
===================
چند شاخه ی نو:
اگر دوست داشته باشی که سخنان نخستین مرا از ریشه های نو به یاد آوری به آن جا برو و آن را بخوان. گفتم که گاه از درخت کهن شاخه هایی بر می گیرند و در زمین بارآور می زنند تا ریشه های نو برزند. آن هنگامی است که درخت هنوز شاخه هایی پُربَر دارد اما ریشه اش از زمین ِ آلوده در بیم است. در یادوَند ِ پیشین دو شاخه ی پُربَر را شناختیم: حافظ و سعدی. واژه ی یادوَند را برای ِ وبلاگ به کار بردم. می بینید تا کنون چند واژه برای این واژه ی بیگانه ساخته ام و من مردی فرهیخته نی ام و با زبان ِ بیگانه زنده گی می کنم تا رسد به شما که "شب را تن به آفه تاب ِ گرم ایران پوشید." من روی ِ دست ِ این ها را با کنج کاوی نگاه کرده ام "و درون را نگاه کرده ام و حال را - کی برون را بنگریم و قال را" و گفتم کنج کاوی و این درست است و نگفته ام ایرانی ها با هوش ترین مردم گیتی اند و همه ی سازه مان ِ هوا - فضایی آمریکا به دست ِ ایرانی ها می گردد و همه ی شاگردان ِ نخست ِ دانش گاه ِ هاروارد ِ آمریکا ایرانی اند. هر چه در این جا ها جست و جو کردم برخی هندوستانی و چینی و یونانی دیده ام که به توان لاف ِ شان را زد اما بیشتر یا همه ی شان از اروپایی ها و از خودشان بودند. پس از آن این آموخته ی کهن خود را که "مردمان ِ ایران مردمانی با هوش اند" به دورانداختم واین ریشه ی پوسیده را برکندم و از روی ِ دست ِ آن ها شاخه ای نو بر گرفتم چون آن ها خود را "مردمانی کنج کاو" می نام اند ومگر نه این که نی اند؟ و این ها برخی از روی خواب کردن مردمان کشور های پس مانده، آن ها را با هوش می نام اند تا آن ها را از سرشت ِ آفرینش که کنج کاوی است به دور اندازند و هوش جایی است که کنج کاوی می خواهد به آن جا برسد و اگر جُنبنده به خواسته ی خود رسیده باشد دیگر جنبشی را نمی خواهد و مانده گار می شود. پس تو را اگر گویند که آن جایی دیگر نمی جنبی و می خوابی. واز کهن روزه گار گفته اند که اندیشه، جنبش از نخستین ها برای رسیدن به آماج است. و کنج کاوی، نادانستن و خواستن ِ برای دانستن است و با هوش یعنی که مادرزاد من به ترم و می دانم و مرا یاد ندهید و به تر آن است که در جا ی ِ آن، در جای ِ باهوش، به گوییم برخی تند تر می آموزند. اما نه بسیار تندتر از این ها. چون درست است که من نه توانستم آن افسانه های با هوشی و شاگردان نخست را درست یافت و تایید کنم اما تند آموزان بسیار دیدم که هوش را با هژیری و نیرنگ یکی می انگاشتند و این ها بسیار از هژیری و نیرنگ تو سرخوش می شوند چون تو را هم واره در جای گاه زور گیری نگاه می دارد تا بار ِ دگرآن ها با جنگ افزار و لشگر آیند و هرچه داری از تو گیرند و سود ِ هژیری و نیرنگ تو را هم با آن ها پس گیرند. مگرافلاتون نگفته است که اندیشه دو سوی ناراست دارد و میانه ی آن پسندیده است. یک سوی ِ بد ِ آن کودنی است و سوی ِ بد ِ دیگر هژیری و میانه ی درست ِ آن خِرد نامیده می شود. و این را از رهبر ِ خِرد شنیدی.
===================
افسنه ای دیگر:
ا ًفسنه ای خواب آور را به دور انداختیم. آن ا َفسنه ی باهوشی بود. ا َفسنه ی دیگر این است: "ایرانی ها مردمانی نا رمیده اند، نجیب اند" این گزاره را در آینه ی سخن ِ "مارکوپولو" و خاک های ِ زیر ِ گلیم به یاد آورید. اگر می گویید او دروغ می گوید پاره ای در شهر ِ خودتان، در پای تخت خودتان رانندگی کنید و آن نارمیده گی افسانه ای را بی آزمایید. شما خواننده ی و کاربر اینترنتی و دانشگاه رفته ای و آن پرخاش ها کار ِ مشتی بی سواد و نا فرهیخته و لات و اوباش است؟ دیدی ؟ پس تو هم که ناسزا می گویی اما ناسزایی به گونه ای دیگر. تو هم که خودرا برین و مهین می دانی و " آن" ها را کـَهین. تو سوداگری و آن ها خانه دار؟ بیا ودادگری کن و در جای این که خودرا ببخشی و بی آمرزی و اورا گنه کار بدانی بیا و این ریشه ی پوسیده را بر کن و با آینه ی خـِرَد رو در و شو و دیگر نگو که مردمان ایران نجیب اند. نگو که مردمان ایران باهوش اند. باری هم خودرا ناسزایی گوی و بار تاریخ را از دوش های کم توان خود بردار و نفسی و دمی به آسوده گی کش. در جای ِ آن بگو که مردمان ایران چموش و کنج کاو اند. بگو که مردمان ایران دانش ِ بسیار کم دارند اما بسیار دوست دارند که اندکی بیشتر بی آموزند. نگو که نسل ِ جوان ایران سد در سد با سواد اند. بگو که همه ی شان پاره ای خواندن و نوشتن و شمارش آموخته اند و دوست دارند کتاب های بی شمار داشته باشند تا کنج کاوی شان را سیرآب کند نه آن که آن ها را ناسنجیده تر گرداند. نه آن که آنان را هژیری و نیرنگ آموزد. که بی آموزد تا هژیری چه است تا از آن به پرهیزند. بگو که مردمان ایران بر یک دیگر بسیار درشت اند اما دوست دارند بی آموزند که چه گونه می توانند با یک دیگر مهربان باشند نه برای این که مهربانی خوب است یا بد است. برای این که راهی دگر نیست برای کسانی که در همان خانه ناچار به زندگی با یک دیگر اند و گریزی از یک دیگر نمی دانند.
---------------------------------------------

کنارنبشت: در این نوشتار من واژه ی "لات" را به کار بردم. این واژه در زبان فارسی به معنای برهنه است و کویر ِ لوت یعنی برهنه از گیاه و آبادانی. پس "لات" یعنی نا دارا. اما لوطی واژه ای دیگر است که به معنای "نوازنده ی" بربط است برگرفته از واژه ی یونانی " لوت" این که با ط نوشته می شود شاید برای این که از یونانی به زبان عربی هم رفته است. پس لوطی یا لوتی یعنی ساز نواز یا شادی گر یا هیرمند یا موسیقی دان. اما واژه های هم سایه بار ِ خود را به یک دیگر وام می دهند. ما نم دانیم "گذر ِ لوطی صالح" برای این است که او شادی گر بوده است یا لات بوده است یا عیار و دزد-دهش ، کسی که با زور گیری داد ِ ناتوانان را از زور گویان می ستانده است. شاید " بابا طاهرعریان" هم "بابا طاهر لوتی" بوده است چه همه ی سروده های او با موسیقی سازگار است و او تار می نواخته است وتار او "لوت" بوده وخود هیرمند بوده است. و همه ی شاعران ِ گذشته هیرمندی می دانستند به استادی.
===============
می پرسند:
چند پیام برای من رسید و دل بندی از آن میان پرسیده بود که آیا من پند می دهم که "ما ایرانی ها باید از خارجه ای ها بی آموزیم که با یک دیگر با ادب باشیم و حرف های بی تربیتی نزنیم؟" پاسخ ِ من این است که من از آغاز گفتم که در کاروَند (دستور ِ کار) من پند گویی و "خارجه ای" ها نیست و من از ریشه های نو می گویم و اگر من "رهبر ِ خـِرَدم " پس می آیم و خودم رهروی ِ " خارجه ای" می شوم؟ تو به رادیو گوش می دهی. دو چیز در اندیشه ی تو پیش می آید: نخست هر چه می شنوی فرمان پذیری و به کاربندی. دویوم آن که به بینی این رادیو چه گونه کار می کند. آن نخستین هم آن ایرانی با هوش وشاگرد اول و نجیب و میهمان نواز و دین دار و میهن پرست ومهربان وپرآزرم و چنین وچنان است و این دویومی ایرانی چموش و کنج کاو وکم سواد وشاگرد آخرو بی آزرم و ایرانی نو است. " خارجه ای" بر شما استیلا و غلبه دارد، بر شاهنشاه ِ شما بر ولایت ِ فقیه ِ شما، بر "هاروارد" رفته ی شما، بر حوزَه ی علمیه شما، بر دگر اندیشان ِ شما. بر گروهک های پرخاش جوی شما بر زنان شما بر مردان، بر روستایی و بر شهری بر کارگر و دانش جو و سرمایه دار وسوداگر و خانه دار. بدهید یا ندهید آن ها می ستانند. و تماشا این است که شما نمی خواهید و آن ها باز هم می ستانند. " اگه به خای بوسوم ندی به زور می ستونوم " بی آییم به بین ایم چه گونه می توانیم ندهیم. شرم تان شد؟ تماشا این است که هرکدام به ترفندی می دهید. پس کم کم کاروَنده ی رهبر خرد را دریافتیم.
===================
می دهند؟
دل بندی بر من وا ایستاده است که چرا در پیام پیشین گفته ام که می دهند؟ شایسته بود که می گفتم، " می دهیم" و خود را هم در میان همه ی دیگران می آوردم. بسیار خوب، می پذیرم. آری رهبر ِ خرد هم می دهد. من هم می دهم. ... آب. من هم می دهم آب: آبی که ز چشم باغ جوشید ـ آهوی ِ دل ِ من اش بنوشید.من آب ز چشم ِ باغ نوشم ـ شب را تن به آفه تاب پوشم. پس من هم می دهم اما آب. آب به ریشه های ِ نو. و آبی که زنگار ِ افسون و افسنه ها را از دل ها به شوید. و آن را به دو زبان می نویسم. زبان ِ فارسی برای ِ پارسی سخنان و زبان ِ انگلیسی برای دیگران. و ریشه های نوی ِ آن ها چیزی دیگر است. و شاید باغ چه ای پدید آید، هم شما در آن و هم آن ها در آن. شما کمی بالاتر و آن ها کمی پایین تر، همه هم بالا و هم اندازه. واین پاسخ به آن دل بند بود.
=================
از واژه ی " ریشه " چه در می یابم؟
ریشه در این معنای ِ مجازی واژه ای بس فرسوده است و در روزه گار ما برای شیفته گی انبوه ِ مردمان به کار رفته است. خِرد فروشان برای گرمی بازار ِ خود این واژه را بس ساییده اند چنان که می دانی که در روزه گاران پیشین برخی فریب کاران ، پناه بر خدا، هر سکه ً زر که به دسـت می یافتند اندکی می ساییـدند چندان که مردمان با هیچ ترازو نتوانند دریابند اما ساینده، آن اندک ها را گرد می آورد تا پس از چندی چندان سودی شود و هر سکه از دست ِ هر فریب کار تا دست ِ فریب کار ِ دگر اندکی تکیده تر می شد تا چنان که گفته اند ازسکه می افتاد و آن را به نیمه می گرفتند. پس واژه ی " ریشه " هم هم چنان از سکه افتاده است و کس نمی داند که تو را کدام سودا و بازار است که از " ریشه ها " می گویی و پخته گان بر" ریشه ی " تو ریش خنده کنند و بر تو نگاه اندازند که آیا تو به نگاه نشانه می دهی که سودا گری و آمده ای تا خانه داران را به چاپی یا تو هم خانه داری و بنگاه دیگران را آگهی می دهی و می گویی تا شویم تا سوداگری بر ما سوار شود؟
-----------------------------
کنارنبشت: واژه ی " ریش خند " را مردمان در یافته اند " خنده بر ریش ِ گونه " پس زنان را نمی توان ریش خند کرد چون آنان ریش ندارند. ریش در زبان ما برای واژه ی زخم هم در می نشیند پس ریش خند به ریش ِ گونه نیست. آن، خنده ای را می گویند که دل را زخم و اندوه گین می کند. اگر پرسیدی، " آیا بر " ریش ِ " من خندی؟ " بر آن است که آیا من بر اندوه ِ تو شادی کنم.
====================
کاروَند ِ رهبر ِ خرد:
ای هم زبان از نخستین به خوان. کوتاه است و شیرین تلخ.
" اگه به خای بوسوم ندی به زور می ستونوم " گفتم که کاروَند ( دستور ِ کار ِ) رهبر ِ خرد چه است: جلو گیری از دادن و آفرینش ِ فرهنگ ِ ستاندن. از کم زورترین ِ شما آغاز می کنم. گفتم که شاهنشاه شما می دهد. او به خارجه ای ها می دهد. از کجا می آورد؟ از خودش می دهد. او کدخدای خودش است دلش می خواهد بدهد. به من و تو چه؟ او در ِ خودرا نمی پاید. ما برویم در ِ خودرا بپاییم. هان؟ او هم خود را می دهد و هم از شما می ستاند و می دهد. پس شما هم در ِ خودرا نمی پایید و می دهید. به زور می ستاند؟ نه خوشگله. با خواهش و نیاز می ستاند و تو هم در دادن ناز می کنی تا بر دل ِ او چسبد. چه گونه ناز می کنی؟ تا دو تن ِ تو به سه تن رسد کیسه ی دل بر می گشایی و از چنین و چنان ِ دستگاه می گویی و سنگ ها می پرانی. تو چرا در تنها یی اندیشه ها نه داری و اندیشه ها نمی پزی تا خامی تو به آتش ِ اندیشه برشته شود و بر آشفتگی بر کردار تو رسد و از دادن باز ایستی؟ " تا به کی هم جو جسر بغدادش - آب در زیر و مردم در پشت؟ "
داوری نکن می گویم نده تا به رسم و همه چیز را گفته باشم. هر چه داری آن ِ خودت باشد. من چیزی از تو نمی ستانم. من دهان نه دارم که نیاز ِ ستاندن و خوردن داشته باشم. من دستی ام که می نویسم. نیاز ِ من خواندن ِ توست. همین.
===========================
از کی می داد یم؟
پس همه مان می دهیم و در مزد ِ آن کم می ستانیم و بسیار هم در دادن زرنگ ایم: دو بار می دهیم و آن را یک بار می شماریم و می پنداریم که ستاننده را فریفثه ایم. من شاهنشاه را بر شمردم و دیگران را هنوز سخنی نگفتم اگر چه در آغاز همه را به یک گونه داوری کردم. گفتم همه ي تان می دهید. پس در آینده دیگران را نیز بر خواهم شمرد. اما اگر نوشته ي مرا دنبال کنید ریشه های نوی ِ شما پا گیر می شود و پوسته ي تان سخت می شود و در آن هنگام سخن ِ من بر دلتان گزافه نمی آید. شاهنشاه را گفتم از آن روی که پرونده ي او بسته شده است و همه ي زنده گان بر آن یک دل اند. اکنون می خواهم به بینم از کی می دهید. هم این ده بیست سال است؟ از دوره ی " آن پدر و پسر" است؟ از دوره ي قاجار است. از دوره ي پس از یزدگرد است؟ از دوره ي هخامنش است؟ باری، اگر به پذیرید که از همان آغاز بوده است با شگون است. آن ریشه ای نو اما پر زور است. آن نشانه ي این است که باور دارید که از آغاز در زایچه و زانیچی با یک دیگر به سر می برید و در کوچ ِ راه با یک دیگر هم راه اید. چرا با شگون است؟ برای این که در گردش کنونی گیتی مردمان را با زانیچ آنان به سودا می برند و آن ها که هنوز بر تیره و دوده مان و خانه دان بسته اند زور می شوند تا به دهند و نمی توانند که به ستانند. و تو که می دهی برای این است که بر زاینیچی بسته نیستی و چشم بر این داری که "شکم زن و بچه ات را سیر داری" و سودای بزرگی نه داری. پس اگر پذیرفتی که از آغاز می دادی به پایین می روی اما شتاب می گیری که به بالا رسی.
----------------------------------------------------
کنار نبشت: من واژه ي زانیچ را بر واژه ي میهن و وطن پسندیده ام زیرا در آن زاده شدن در سرزمین ِ مشترک دیده می شود و هم میهنی را در خاک نشانه می دهد نه در خون و خانه دان و هم مانند واژه ي بیگانه ناسیون است. و بیگانه گانی که می ستانند و برنده ي کنونی اند وابسته ی ناسیون انند. و اگر شنیده ای برخی "جهان وطن" اند آنان با زور و رای یک سان با دیگران خود را جهان وطن نامیده اند نه آن که بر زیر دستی. زانیچ را هم من دوست دارم "زایه نیچ" بنویسم تا واژه ای نو پدید آید و به تر به رساند.
===============
میهن پرستان؟
دوستی پیام ام داده است که من میهن پرستی را بر مردم اندرز می دهم و کجای این ریشه های نو است؟ و من دیر از راه رسیده ام و شایسته بود که در دوره ي ناصر الدین شاه بر می خاستم. کاش که چون این بود و من در آن دوره بودم و سخن دلم را در آن روزه گار می گفتم و شاید اگر من و ایران چند گاهی بپاییم به آن روزه گار برگردیم و به بینیم که چه می باید که می کردیم و نه کردیم و چه می باید که نه می کردیم اما کردیم. اما این که مرا میهن پرست نام ایدید یا این که مرا میهن ستیز به نامید درست نیست. من نه می پرستم نه می ستیزم و نه شهروند ایران ام. من ایرانی را از پدرم آموخته ام و او از مادرش که ایرانی بود آموخته بود و زبان مادری من چیزی دگر بود. ومن این زبان را از نوشته های ایرانیان بزرگ آموخته ام: سعدی و حافظ وفردوسی و مولوی ورودکی وبیهقی و شمس ِ قیس ِ رازی و فیض ِ کاشانی و کهکشانی از ستاره گان که دیگر شما آن ها را به یاد نه می آورید و دست نبشت آن ها را پنهانی به این جا می آورید و با عکس ومجله ی روسپیان سینما معاوضه می کنید. نگران نشو وبردبار باش اگر اندکی با من باشی روسپی هم برای ات می آورم. پس من نه میهن پرستم. برای ات پا اندازی هم می کنم اما میهن فروشی نِه می کنم. پس چه ام؟ من دستی ام که می نویسم. دهان نه دارم که به گویم: پخته گان لب از تکلم دوختند-خام طبعی بین که در جوش ام هنوز. من رهبر ِ خِردم و اگر آرژانتین را هم به من به دهند هم این ها را می گویم که به ایرانی ها می گویم. می فهمید؟ در می یابید؟ پس به گردیم به بینیم چه چیزی است که برای ایران و آرژانتین هر دو به یک اندازه خوب است و کار برد دارد. آن گاه همان را خِرد به نامیم. به بینیم مردم این دو کشور چه چیز هایی را می خواهند و آن چیز ها را آماج کنیم و برای رسیدن به آن ها به کوشیم. اکنون پنداری که من می گویم این ها و آن ها آزادی می خواهند. و من رهبر ِ خردم و بازرگان نیستم که به خواهم تو را به چاپم و برای ِ خودم ویلا در اسپانیا به خرم و سخن تازه دارم و از این آزادی، سخنان پیش تر بسیار گفته اند و مرا بر آن ها داوری نیست.
==================
سخن ستیـزی:
هر چه می گویید، پاسخ می دهم که نی ام. پس رهبر خرد چی است؟ برخی از شما شنیده اید که هگل و مارکزس و دسته ای از خرد دوستان دیگر و از آن میان خرد دوستان ایرانی مانند ِ ملاصدراي شیرازی و ملا هادي سبزواری از دیالکتیک می گفتند و نخست این واژه را در نوشته های افلاتون می بیـنیم و شاید هم پیش از او و ایرانیان آن را جدل گفته اند. من آن را سخن - ستیـزی می گویم تا به واژه ي یونانی نزدیک تر باشد و خسته گی و زنگ سد سال گذشته ي آن به آب چشمم از آن شـسته شود. گفتم که من هم می دهم اما آب. با این واژه ي ساده و بی آزار و پر از خرد سد ها مردم به زندان رفته اند و کشته شده اند و در خیابان ها به یک دیگر سنگ پرانده اند و ناسزا گفته اند. نه گوینده گان آن را در می یافتند نه شنونده گان گوش به گوینده می دادند. پس آیا رهبر خرد هم خود را نابغه وهوش مند می داند و خود زا شاگرد نخست هاروارد می نماید که دیگران نه فهمیده اند و او فهمیده است. نه، دیگران هم گاهی قهمیده اند اما آن ها به مردمان با چشم سوداگری می نگریستند که خانه داری به کالای آن ها دل بسته شده است و می ترسیدند که در بازار ِ کالای ِ ناچیزشان "دست" زیاد به شود. این که گفتم در باره ي آن خوب های شان گفتم. اما بیشتر آن ها خودشان هم خوب نِه می فهمیدند و در نِه می یافتند. پس شنونده بی چاره می شد و جوانانی بودند در دوره ي شوروی که از دیالکتیک کیش و آیین و دین ساخته بودند و بر سر آن گرفتاری ها و جنگ ها می ساختند بی آن که باری به توانند آن را برای دوستان خود هم به سزاواری به گویند. گروه دیگر هم بر گروه نخست می خروشیدند و دیالکتیک را "اقدام برعلیه کشور" یا "دین" یا "خدا" می انگاشتند. پس چانه ای من پر است و چشم و دستم کم توان. بگذار تا به کشاکش داستان به رسم. پس دیالکتیک یا سخن - ستیزی این است: می پرسیم، "رهبر خرد چی است؟ " پاسخ می دهیم، "این نیست." و نیز "آن نیست." و نیز، "آن نیست." و نیز "آن هم نیست." وهم جون این، "آن دیگر هم نیست." می گوییم و می گوییم تا هر چه را که نیست بر ما آشکار به شود. در میان این گفت - و - گو یا سخن - ستیزی هستی ِ نهان ِ "رهبر ِ خرد" بیرون می افتد. یعنی "هستی از میان ِ نیستی سر برون آورده است." این آیا چیزی است که برای آن کشت وکشتار و زندان و جنگ خیابانی به شود؟ یا در آن شاهنشاه و آخوند و توده ای و لنین و پرخاش جویان و بمب گذاران وآتش اندازان و آزادی خواهان و آمریکاپرستان به میانه آیند؟ این تنها روشی اسث برای شناسایی آن چیزی که نِه می دانیم اما دوست داریم که به دانیم و در کنار رهبری خرد و بخشی از خرد دوستی است.
==============
گرد باد ِ اندیشه:
گرد باد ِ اندیشه از این جا به راه می افتد. چیزی بسیار ساده و آسان در کتاب ها از اندیشه ي مردمان خردمند نوشته می شود و آن به دست سوداگر می افتد و او آن را از توده ي مردمان پنهان می دارد. اوکی است؟ او را ناصر الدین شاه به فرنگ فرستاده است تا ساختن ابزار ها را از فرنگی ها یاد گیرد و به مردمان کشورش بی آموزد و او نه یاد می گیرد و نه اگر اندکی هم یاد گیرد به دیگران می آموزد. آن را پنهان می دارد تا با آن سودای بزرگ بی اندوزد یا ماجرا جویی بی آفریند یا مردمان را به یک دیگر اندازد یا خون خود ریزد. او آب نمی دهد تا گیاهان تشنه ي دشت های سوخته ي ایران را سر سبز کند. او پس ِ خود را می دهد. او از بالایش نِه می دهد از پایین می دهد. از چشمش آب نِه می دهد از کونش گُه می دهد. خاموش باش! داوری نه کن! او را شاید شاه به فرنگ نه فرستاده باشد پدرش به نجف فرستاده است تا برگردد و پرهیزکاری به مردم آبادی اش اندرز دهد. پرهیزکاری او از شکم گنده اش و نگاه گرسنه اش بر زنان و خارش دستش بر ستاندن زر پیداست. از آز بی پایان او در نامی شدن. از دانش اندک او. از دریغ داشتن آن اندک بر توده ي مردمان. از پیچاندن آن اندک در زبان ِ بیگانه و دشوار. همه ي تان می دهید. زن و مردتان، خوانده و ناخوانده تان، دانشجو و آموزگار و روستایی و سرمایه دار وکارگر و استاد. همه با هم. دو بار می دهید یک بار می شمارید. از آغاز هم می دادید. مگر آن پای افزار ساز نه بود که به شاه ساسانی گفت که همه ي دارایش را به لشگرکشی شاه می پردازد اگر فرزند او را واگذارند تا خواندن بی آموزد و شاه گفت در آفرینش چون این نِه می شود که فرزند ِ افزارمند هنر ِ موبدان یابد. پس او را می فرستند تا دانش ِ شیمی بی اندوزد او سر از جنبش کارگری ِ فرانسه در می آورد و می آید و جنبش را از شیمی لازم تر می داند. مردک، جنبش آن ها از شیمی در آمده است. به ماند. باشد. خوب، جنبش ات را به کار گران، اگر یافتی شان بی آموز. نه ! او که از آژیتاسیون ودیالکتیک و بارکلی و ایده آلیسم سوبژکتیو می گوید. این کتاب ِ "مادر" را ماکسیم گورکی به زبانی شیرین، گویا، آسان و دل پذیر نوشته است و در این سرزمین که من زنده گی می کنم با این که داستان شوروی پایان یافته است هر ده، بیست سال کسی می آید و با رو خوانی ِ کار ٍ گذشته گان دوباره از زبان ِ روسی به این زبان بر می گرداند و من آن را خوانده ام. واین کتاب برای مردمان کم خوانده وکارگران است تا منش آنان را از رفتار ِ بیهوده گی و روز گدرانی و پرخاش گری با هم، به چهره ای اندیش مند و مردم دوست و فرهنگ یافته در آورد وکین و خشم آنان را برای سازنده گی به کار گیرد و از آنان لشگری آزموده و به سامان در آمده و کارآ برای سازنده گی آینده به پروراند نه آنان که "با رسیدن به آزادی هم چون برده گان رها شده و کینه توز رفتار کنند" و نه دانند سوی و دوستی کدام را باید بر گزینند. اما فارسی این کتاب ِ زیبا. او نه زبان ِ روسی آموخته نه از جنبش ِ کارگران می داند نه زبان مادری اش را به دل اندوخته نه از ارمغان ِ نویسنده گی بهره یافته نه سخت کوشی کرده است که کتاب را بار ها و بار ها بخواند و رو نویسی کند و برگردان را دو باره و سه باره و بارها و بار ها باز نگرد و باز نویسی کند و شب و روز به چاپ خانه به رود و کش مکش کند و چاپ گران را به سختی بی اندازد و چاپ شده ها را رو خوانی کند و نادرست ها را بی یابد ودرست کند و از دوستان دیگر و دانش مند تر بخواهد تا او را یاری کنند و پس ار پنج شش سال چیزی را بی آفریند: تنها یک کتاب اما ماندنی و خواندنی. پس چون نٍه می تواند از بالا به دهد از پایین می دهد. می دانم او گناهی و تقصیری نه دارد بسیار چیزها باید گرد آید تا چیزی آفریده شود. کار، ابزار می خواهد. آری، ابزار ِ او گشاد است و با آن تنها می شود تِر زد. ابزار درست آن است که پایین تنگ یا بهتر آن که بسته باشد و بالا باز و گشاد باشد تا هی به دهی،اما آب، آب از چشم. آبی که ز چشم ِ باغ جوشید. رهبر ٍ خرد ابزار ِ تو را برای ات می آورد. بردبار باش.
================
شور می خواهد؟
می گویند چرا اسب مرده را تازیانه می زنی؟ می گویند دیگر داستان ِ "مادر" و "دیالکتیک" و دودمان آن ها به پایان رسیده است و تو باز هم دیر از راه رسیده ای مانند داستان میهن پرستی ات که می گفتی. پاسخ من این است: "آری، سد افسوس. من باز هم دیر از راه رسیدم. من، رهبر ِ خرد، همیشه برای شما دیر از راه می رسم. تا می آیم خود را به تو به رسانم داده ای و رفته ای که نُه ماه سر ِ دل به کشی." اکنون از این به گذریم و بر گردیم به کتاب "مادر." آن که او را به پارسی نوشت این جا نیست و هزار سخن دارد و رهبر ِ خرد تنها آن سخنانی از او را می داند که خردمندانه باشد و دیگر ِ سخنان او برای دوستانش به ماند. نخست سخن ِ او آن است که او با خون دل و در دیار ِ بیگانه با نبودن هیچ ابزار این کتاب را به تندی سر و سامان داده است تا آن را به دست ِ جوانان ِ پر شور برساند. او جوانان پر شور را برای چه می خواهد؟ برای این که پل به سازند و او را به تخت کیانی رسانند؟ آن کتاب را دو باره به خوان. آن نوشته ای ادبی است و می ماند برای ملتی بزرگ و دیگر ملت ها ارزش آن را می دانند و با سرمایه ي جان آن را بار ها و بار ها به زبان خود بر می گردانند و چاپ خانه های معتبر چاپ آن را می پذیرند و پول ها می ریزند. تو چرا می روی و آن را برای جوانان ِ " پر شور" به ارمغان می بری؟ به گذار پیران ِ خرد مند هم از آن بهره ای به برند. آن کتاب برای ِ کارگران و اندیش مندانی که کارگران را رهبری می کنند نوشته شده است تا چراغی کوچک در میانه ي هزاران چراغ باشد که راه مردمان را روشن می کند. داستان "موش ها و آدم ها" از "جان اشتاین بک" را خواندی؟ در آن دو کارگر اند که همه جا با یک دیگر هم راه اند. یکی کم خرد وجوان و پر زور است و دیگری پر خرد و کم زور و کمی سال مند. یکی چراغ ِ راه است و دیگری بازوی ِ کار. آن که بازوی ِ کار است بسیار "پر شور" است و می رسد به هنگامه ای که در نبودن دارنده ابزار کار، در میان ِمستی و غیبت ِ سرمایه دار، آن کارگر پر شور ابزار ِ تولید را تصرف می کند و او چون بسیار "پر شور" است و آن رهبر ِ خرد با او نیست نِه می داند با ابزار تولید چه کند و مادر ِ ابزار ِ تولید و خودش را می گاید. و این دو نفر نشانه ي دو نیروی درون آدمی نیزاست: خرد و شور. و او این داستان را با نشانه ها و سمبول ها نوشته است و او می داند که در کجا زنده گی می کند و مردم کشورش چه چیز را دوست دارند و هنجار و محک ِ مردمان ِ کشورش، روی ِ هم، کدام است و"داستان ِ موش ها و آدم ها" را آن گونه پرداخته است که به توان از آن فیلم ِ سینما هم ساخت و کارگران ِ کم سواد تر و خسته که نِه می توانند یا نِه می خواهند کتاب به خوانند به روند و فیلم آن را تماشا کنند و به دانند که بی رهبری ِ خرد با همه ي "پر شوری" و "پر زوری" تنها مادر خودشان را می گایند. پس به دان که همیشه "پر شور" ها پشت ِ در ایستاده اند که بی آیند تو و هر روز کسی پیدا می شود تا آن ها را به شوراند. آن ها بُردباران تاریخ اند و دوست دارند که تو بی آیند و کفش ها را به کنند خسته گی به گیرند و گرمابه ای به روند و غبا ر ِ تاریخ از تن به شویند و جامه ي نو در بر کنند و بر سفره ي شـسته نشینند و خوراک ِ گرم به خورند و پای به گسترند و کمی در آرامش به خواب روند وهمسر در بر گیرند و کودکان شان را به بازی برند. اما هم این پشت ِ در ایستاده گان هم آن سنگ اندازان پر شور اند و از ویار ِ حلیم بسیار در دیگ افتاده اند و مرغ ِ سوگه واری و شاده مانی بوده اند. باری بیا و این تن را کشتی رو راست باش. تا آب گیر را دیدی لخت نه شو به پر تو آب. نگاهی نیم نگاهی بی انداز. شاید داری شیرجه می ری توی گودال تپاله. به گذریم. تو اگر جوان ِ "پر شور" را دیدی باید کتاب ِ "مادر" را مانند ماکسیم گورکی اما به زبان فارسی به نویسی. او وقت و حوصله و جوانی و سواد و آب رو و آسایش بر سر آن کار گذاشت وبهانه نِه می گرفت. او بر آن زبان تسلط داشت و از ارمغان نویسنده گی بهره می برد و زبان خود را بازی چه و قربانی کون اش نه می کرد. او از مردم کیسه نه دوخته بود تا او را به جایی به رسانند. او خود را به جایی رسانده بود که هیچ کس نِِه می توانست او را نادیده به گیرد.
========================
چرا از میان پیامبران جرجیس؟
چرا از میان این همه نوشته، من به کتاب "مادر" بند انداخته ام؟ مگر من او را که کتاب را به پارسی نوشته است می شناسم و با او "خورده بدهی" دارم. نه، من نام او را هم به یاد نِه می آورم اما کار او را به یاد می آورم و به یاد می آورم که هر چه آن نوشته به پایانش نزدیک تر می شد روسی کتاب رزمی تر و تند تر می شد و پارسی آن خراب تر و خسته کننده تر. گویا بردباری پارسی نویس نیز به پایان می رسد و می خواهد آن را از سرباز کند. پس چرا من جرجیس را از میان پیام بران گزیدم. برای این که از دهان ام نی افتد. برای این که نه دهم. به ستانم. مانند روباهه. پس شما می خواهید چیزی را به کارگران یا چیزی را به جوانان پر شور بی آموزید باید آن را به درستی به گویید تا آن سود که می خواهیدبه دست شما و ایشان به رسد. باید زبان ِ آن ساده و درست و بی پیرایه و مانند زبان مادرش .باشد. اما پیش از همه ي این ها، خوی و روان شماست که افسر است. چیزی که در ایرانی ها هیچ نیست و ایرانی ها از آن بهره ای نه دارند. آن خوی خواچه گی است. هان؟ نه. و چیزی دیگر، خوی ِ بنده گی. این دوگانه را نگه دار. دو گانه ي دیگر، خوی ِ استادی و خوی ِ شاگردی است. در هر دوگانه پاره ها با یک دیگر در ستیزاند. بردبار باش. دو گانه ي (خواچه - بنده) دو پاره دارد: نخست، خواچه و پاره ي دیگر بنده. اگر به نشینی و هر چه را می گویی به خواچه گی نه چسبد آن گاه بنده گی را دریافته ای. بنده گی از نیستی خواچه گی هستی می گیرد و بیرون می آید. اگر به نشینی و هر چه را که به بنده گی نه می چسبد بر شماری آن گاه از نیستی بنده گی هستی خواچه گی سر بیرون می آورد. پس این دو پاره را ستیز و برستیز یک دیگر می گوییم و دوگانه ی ستیزنده ي (خواچه - بنده) را هم سازه ي دو چیز ستیزنده می نامیم. رهبر ِ خرد هم سازه ي خواچه گی و بنده گی است. تو اگر این دو پاره را هم ساز کردی رهبر ِخردی. این هم آن سخن - ستیزی یا دیالکتیک لست که پیش تر گفتم. این کاری به خدا پرستی یا کارگر دوستی یا سرمایه داری نه دارد. کجای این "تضاد" است که برای مردمان گفته اند. برخی به نا درست گفته اند که مارکس یا هگل گفته اند که دو متناقض در جمیع مقولات می توانند با یک دیگر کنار هم باشند. یا او گفته است که خرد ارسطو نادرست است. سپس مردمانی کوشیده اند که نادرستی مارکس و هگل را نشان دهند. چنین چیزی را آن ها نه گفته اند. آن ها آن چه را من گفتم گفته اند وسود آن را دیدیم. این کوتاه را گفتم برای این که به دانی چیزهایی هست که تو می دانی و از پیش تر داری اما بازار را به هم می ریزند تا هم آن را رنگ کرده به تو به فروشند. و تو همیشه، هم آن خانه داری و هر روز سودا گری می آید و به سوداگران دیگر چشمک می زند که او هم کالایی دارد و آن ها چشم به بندند تا کالای اش را به توي خانه دار به فروشد و تو چیزی نه می خواهی و به پاره ای نان خوش نودی. روزی مشروطه است و روزی مشروعه و روز دیگر ترقی خواهی و روز دیگر آلمان ِ نازی و روز دیگر توده ای گری و روز دیگر شاه و مینی ژوپ پوشی و روز دیگر خمینی و مرگ بر شاه و روز دیگر چهار شنبه سوری و رادیو آمریکا و آزادی ِ جاکشی. و روغن می رود روی روغن و برنج می ماند بی روغن. ای دوست ِ دل بند بر یکی وفا کن و خودت را به کاروان برسان. بردبار باش تا راز را به گشایم ات. داوری نه کن.
===================
کنار نبشت: خواچه یا خواجه در پارسی آقا و ارباب و دارنده و سرور معنی می دهد و در کهن پارسی آقای جوان را می گفتند، "خودآی چه" زیرا ارباب و سرور را "خودآی" می گفتند.
===================
کنار نبشت: تز در زبان اروپایی را گفته ام، "ستیز." آنتی تز را گفته ام، "برستیز" و سنتز اروپایی را گفته ام، "هم سازه" و تو آن را گفته ای "برنهاد." تو خرد را رهی شو واژه ها خودشان به پیش ات می آیند و تو را درود می گویند. مگر نه آن که "نخست خرد بود؟" و خرد، هم آن واژه است.
===============================
ریش و ریشه:
دوست دارم همان داستان ِ کتاب ِ "مادر" را پی گیرم و از دوگانه ي (خواچه - بنده) گویم. اما دل بندی نوشته است که گمان می کند که رهبر ِ خرد "توده ای بوده و آخوند شده و سپس به آمریکا گریخته است." نه، این که داستان ِ من نیست و داستان ِ همه شماست. پس این را هم داشته باشید. از نیستی های آن چه به رهبر خرد نه می چسبد چه بسا چهره ي "شما" بیرون افتد و آن را می گویند شناسایی خود و چه بد است اگر "شما" با رهبر ِ خرد در سخن سثیزی باش اید. و داستانی من دارم از سی سال پیش که هم این است. من برای روزنامه ای بی گانه کار می کردم و چون با چند زبان آشه نا بودم مرا به شهر ِ شما فرستاده بودند و من مردمان را می دیدام که گروه گروه گرد می آمداند و یک و به دو می کردند در باره ی چه گونه گی ِ کشورداری و در میان یکی از گروه ها من یادداشت بر می داشتم و باری من هم گزاره ای کوتاه اما آتش زن ِ اندیشه گفتم. گفتم چرا حزب و انجمن برپا نِه می دارید و پشت ِ کار را نِه می گیرید تا به کاروان به رسید یکی گفت،"این توده ای است و می خواهد ما را به کارهای سازش کارانه کشد." دیگری گفت، "از ریش ِ او پیداست که از حزب ِ اسلامی است." دیگری گفت، "از سخن گفتن او پیداست که خارجه ای و آمریکایی است." چهارمی پشت سر من بود وبا خشم به پشت من کوفت و او سخنی تازه نه داشت که بر من به بندد و مشت ِ خود را به کار گرفت. من جوان و پر زور بودم و می توانستم یکی دو تن را از پس برآیم. اما گفته اند، "پشه که پر شد به زنند پیل را." وآن گروه اندکی برتر از پشه بودند پس به تندی گریختم و داستان مارکوپولو و ایرانی ها و خاک های زیر گلیم را از هشت سد سال پیش به یاد آوردم و گفتم، "به روید که به بینم سی سال دیگر هم هنوز هم این جایید!" و آیا چون این نیست؟ پس ریشه ي ریشم را می گویم تا به دانید "پشه که پر می شود" داوری اش چه گونه است. و آن ریش از آن بود که دوست ِ دختر ِ من به من می گفت، "بوسه ي بدون ِ ریش مانند ِ استیک (بیفتک) بدون ِ سوس ِ قارچ است." پس من ریش گذاشتم. و پس از او دوستی دیگر بود که می گفت،" بوسه يِ با ریش مانند ِ بوسیدن ماهوت پاک کن است." پس همه را تراشیدم. ودیگری می گفت، "مرد ِ سر تراشیده سکسی است." پس سر تراشیدم. پس از او دیگری می گفت، "موی دم اسبی نشانه ي مرد ِ نیرومند است." پس موی ام را دم اسبی کردم. پس ای دل بند داوری نه کن. ریش و ریشه را با هم یکی نه گیر.
=======================
چه چیز ها یی که نی ام؟
پس پیام دیگر آن بود که رهبر ِ خرد "دختر باز" و "زن باز" بوده است. (دل بند بردبار باش و همه ي این ها را نگه دار تا روزی که خرمن را برداشت می کنی. ) پس این هم درست نیست و رهبر ِ خرد از این بازی ها نِه می کند. رهبر ِخرد دستی است که می نویسد و چیزی را می جوی اد که هم برای تو نیک است و هم برای آرژانتین و هم برای ِ "بورکینو فاسو." پس این که ما آموخته شده ایم و عادت داریم که سخن را گوش نه سپاریم و گوینده ي سخن را ور اندازیم و چون این و چون آن ِ او را به میان کش مکش به کشانیم گاه درست نیست. پس به گذار برداشت کنم: به دان که نه چون این است که، " رهبـر ِ خـرد توده ای بوده و آخونده شده و به آمـریکا گریخته و دختر باز شده است." اما کسی بوده است که چون این بوده است. او کی است و او کجاست؟ اندوه این است که او هیچ جا نیست. برای این که او را بی یابی ،چهار تا سی سال به رو به پس سرت. می رسی به او که هیجده بیسـت ساله بود و تازه چیزهایی شنیده بود از اروپایی ها. شنیده بود که او با هیچ نیرو نِه می تواند از پس ِ اروپایی ها برآید و افسر ِ بر آن، اروپایی ها کارها می کنند که هم چون کار های پریان در داستان هاست واو هیچ از چه گونه گی آن کارها آگاهی نه دارد و دانشی آن ها دارند که از توان ِ دانش مند ترین مردم ایران هزار بار افزون تر است. راز ِ آن چه است؟ چرا؟ مگر او، آن اروپایی، از مردمان این گیتی نی است و از جایی دیگر آمد و آفریده ي خدایی دیگر است؟ آری این یکی از پاسخ هایی است که به او داده اند. آن را می گوی اند "نژاد پرستی." می گوی اند که اروپایی ها از نژادی دیگر و برتراند و با یک دیگر سازش می کنند و چیزهای شگفت آور می سازند و ما مردم از نژادی پس تر وکم خـرد وجاودانه در زد و خورد و ویران سازی خود . اگر دوست داری هم این پاسخ را به پذیر و آن را رهبر ِ اندیشه ي ات گردان و راه ات را از راه ِ ما سوا کن و به رو. هرگاه آن ها تو را فرا خواندند و گفتند، " ما شرط بسته ایم که تو نِه می توانی خودت را در چاه بی افکنی!" تو نشان به ده که خوب پست نژادی و خودت را در چاه بی انداز.
===========================
به یاد نِه می آوریم!
دوستی نوشته است که هیچ کس آن مرد ِ یک سد و چهل ساله را، که من در گفتار ِ پیش این برمی شمردم، به یاد نِه می آورد. آری، ایرانی ها او را به یاد نِه می آورند. ایرانی ها کمی "حافظه اشان ضعییف" است. اما این جا آن مرد ِ سد و چهل پنجاه ساله را می شناسند. می دانند او "کم حافظه" است و ریش اش را توی ِ آرد سپید کرده است و همیشه دوست دارد هیجده بیست ساله باشد و جوانی کند و بازی کند و سنگ بی اندازد و با "بچه ها" دور هم گرد آی آند و سر ِ کار و درس و مشق نه روند و "ثابت کنند" که مرد اند. روزی مشروطه می خواهد و روزی مشروعه. روزی کمونیسم می خواهد و روز ِ دیگر خدا پرستی (و گاهی هر دو وانه). و او "خاطر خواه ِ " دو روزه است و با بادی عاشق و با بادی فارغ. روزی پلوی ِ سفارت ِ انگلیس را می خورد. روز ِ دیگر برای "امام حسین" پلو می پزد. روزی آن چنان برای "امام ِ زمان" چراغانی می کند که چشم ِ شاه کور شود. روز دیگر برای "چهار شنبه سوری" آن چنان آتشی به راه می اندازد که چشم ِ پاسدار ها کور شود. او سد و چهل پنجاه ساله است و این اندازه جوانی می کند. او به دل جوان نیست. او به "خـردش" جوان است. او در این سد و چهل پنجاه سال بسیاری پدر و مادر، بسیاری پیران به گور تاریخ سپرده است. "اودر این شست سده تخته پاره بسی به ساحل افکنده!" (این فراز شعری از یکی از این جوانان سد و چهل پنجاه ساله بود.) از این روی پیران او از او بسیار ترسان اند و تا او "بحران بلوغ" و جوانی کردنش آغاز می شود و شب آبی و توی خواب قلقلک شدن اش می شود با او هم کاری و هم راهی و هم آهنگی می کنند و پشت سر او اردو می کشند. آن ها دوست دارند در کشور جوانان زنده گی کنند. مانند بهشـت است که در آن مردمان پیر نِه می شوند وهیچ گاه سر ِ کار نِه می روند. و همیشه لشگر ِ گردنه بند ِ بعدی در گهواره است و او اگر هیژده بیست سال "صبر" کند لشگرش از گهواره ها به خیابان ها می ریزند. اگر تو آن سد و چهل پنجاه ساله را نِه می شناسی این جا، توی ِ شهر ِ فرنگ، این جا که مردمانش چیزهای ِ شگفت آور می سازند، این جا او را می شناسند و می دانند کی "بحران ِ بلوغ ِ " او آغاز شده است و سوت می زنند - سوت می زنند چون نام ِ او را به یاد نِه می آورند ـ او هم چون نامی نه دارد با آوای سوت سرش را بر می گرداند و آماده می شود. برای کار ِ بلوغ او از این مجله های رنگ وارنگ به او می دهند تویش پر از عکس های لختی پختی. می گویند، " برو آن پشت و پس ها توشو نیگاه کن. یکی شونو سوژه کن. کار ِ خودتو تموم کن. عکس ِ مشروطه، عکس ِ مشروعه، عکس ِ آلمان نازی، عکس ِ انقلاب ِ فرانسه، عکس ِ انقلاب ِ کمونیست، عکس ِ شاه و با هوش های مقیم آمریکا، عکس ِ خمینی و کون شسته های مقیم قم، عکس ِ مایکل جکسون و برک دانس، عکس ِ آزادی زن ها و رای و رای بازی، عکس ِ انقلاب اتمی و عکس ِ انقلاب رنگی. فقط سر جدت اگه راست کردی سراغ ما نیا. برو سراغ ننه ات. بزن ننه خودت رو بگا!" این جوری جوان سد و چهل پنجاه ساله ي ما مادر خودش را می گاید و در این سد و چهل پنجاه سالی که این جوان "تخته پاره ی بسیار به ساحل می افکند" آن ها قطار ِ دودی را از روی راه آهن به کره ي مریخ می افکنند.
================
خالی بند:
دوستی نوشته است که، "چرا زیر آبی می روی و تو خالی بندی و ما از خالی بند بیزاریم و تو اشکول و علی میخی هستی و زیر و رو می کشی و اگر تو را پیدا کنم از توی صندوق عقب ماشینم چوب در می آورم و با زنجیر خدمتت می رسم و بچه ها به من می گویند کامران یه کتی و هیچ کس مانند من نمی تواند دعوا کند و اگر خون جلوی چشم مرا بگیرد با کله می زنم توی دهنت و اگر این جا بودی نشانت می دادم."
من باری گذاری داشتم در ایران و از یکی از دانش مند ترین استاد های پارسی گوی پرسیدم "خالی بند" چه معنی می دهد. او هزار چیز گفت بدون آن که درست باشد. به گذار برای ات به گویم. در روزه گار کهن برخی بودند که شمشیرزن بودند برای جنگ یا برای کاروان ها. آن ها باید از خودشان زره و جنگ افزار می داشتند تا جنگ سالار یا کاروان سالار آنان را به مزد گیرد. اگر روزگاری کار نِه می یافتند برای نان زور می شدند تا شمشیر خود در گرو گذارند اما غلاف ونیام ِ تهی از شمشیر را بر کمر می بستند به نشانه جنگ آوری تا مگر سالاری بی یابند. پس مردم می دیدند که او "خالی بسته" است اما مرد ِ جنگ است. پس برخی از روی ِ نیرنگ بی آن که مرد جنگ باشند غلاف ِ تهی می بستند تا مردمان را به ترسانند که او نیز جنگ آور است. پس او را "خالی بند" می گفتند. و خالی بند دیگر آن بود که تو اگر جنگ جوی بودی و در مزد ِ سالاری نه بودی و در هر کش مکش شمشیر بیرون می کشیدی و بر مردمان ستم می کردی تو را "شاهر ِ به سلاح" و "ظاهر ِ به سیف" می گفتند و قاضیِ شهر تو را وادار به نهادن ِ شمشیر در نزد کلانتر می کرد و تو زور می شدی تا نیام ِ تهی بر کمر بندی. تا رسید به روزه گار ِ رضا شاه و او شهربانی با روش و سبک ِ اروپایی ها بر پا ساخت و کار گزاران آن باید لباس یه دیسه (یونی فورم) و جنگ افزار داشته باشند تا در میان مردم شناخته شوند وسخن آنان در رو و پذیرش داشته باشد. اما برخی از آنان هنوز خوب آموخته نه بودند و از "بچه گی" در نی آمده بودند و پیر- کودک بودند و "دعوایشان" می شد. از این روی تپان چه به آنان می دادند اما تپان چه ی خالی از فشنگ تا کم کم آموزش به گیرند و به سر گروهی به رسند. این ها اگر دست به تپان چه می بردند مردمان می گفتند که از او نه ترسید زیرا او تپان چه ی "خالی بسته" است و باری شبی یکی از این پاسبانان نوآموز در گشت بود و بر دزدان تپان چه کشید و آنان پنداشتند که او "خالی بسته" است و بر او تاختند و او تپانچه را چکاند و جگر آنان به سوزاند برای این که شهربانی در شب همه را فشنگ می پرداخت و آن تپان چه ی خالی برای گشت زنی روزمی بود نه گشت ِ شب. پس خالی بند دو معنی دارد: هم نیرنگ باز ِ جنگ جو نما و هم جنگ جوی بی نان یا بی شمشیر مانده. پس ای دل بند بی اندیش که با کدام رو در رویی. هر بیشه گمان مبر که خالی ست - شاید که پلنگ خفته باشد. ای دل بند این اندازه قمار نه کن و همه را که باختی نه گو به تخم ام. و اگر پاک باخته ای بیدار شو! و اگر من با تو "دعوایم" شد چه بسا برادرت را فرستم تا مشت به گونه ی تو زند.
===================
ایران ِ باستان:
دل بندی نوشته است که "رهبر ِ خرد دوست دار ِ ایران ِ باسه تان است و می خواهد تا مردمان به آن روزه گار برگردند و "خویشتن ِ خویش" را پیدا کنند وبه جنگ به روند و کشور های دیگر را به گشایند و نام های نو بر آن ها گذارند و با مشتی عرب ِ وحشی که کشور آن ها را واپس نگه داشته است ور ستیزند و نبشت وخط خود را به مانند اروپایی ها کنند و کیش ِ آریایی خود را زنده گردانند و زمین ها را به کنند و ریشه های باسه تان ِ خود را بی یابند و آن ها را به توریست هاي خارجه ای نشان دهند و سر فرازی نمایند."
کاری که من در پیش ِ رو دارم بسیار گسترده و سال هایی که از زنده گی ام مانده است اندک است. کوتاه کنم. گفتم من چیزی می خواهم به گویم که برای آرژانتین و ایران و بورکینو فاسو یکی باشد و من برای کولومبیا و زامبیا آریایی از کجا پیدا کنم تا آن ها را به سروری رسانم؟ در پایان من باید نیست کنم و نیست کنم تا هست پیدا شود. تو به دنبال وزر و وبالی هنوز؟ پس من می گویم اگر سر سبزی به مان. اگر زمین ات گندیده است خاکی خوب به جوی. زمین ِ خدا بزرگ است و شاخه ای بر خاک ِ خوب تر زن. اگر ریشه ات گندیده است شاخه ای حوب تر برگیر و بر زمین ات پیوند کن. اگر خشکیده ای به گذار تا هیزم شوی براي گرمی مانده گان و اگر گندیده ای "کود" شو برای سر سبزی خاکی یا باغی یا کشت زاری. این و آن نه می شود. دلت را قرص کن و بارت را سبک. تو چرا می خواهی این را به بازی و آن را بی یابی؟ چرا سرمایه ات می دهی و خودرا ور شکست می کنی و هی می گویی "از از سر" به بین چه را می توانی از کـّشتی شکسته ات بازیافت کنی هرچه را یافتی رایه گان یافته ای و به تر از آن است که در دریای تاریخ خزه بندد و فراموش شود. از پس ِ تو مردمان می آیند و می گویند آن چه در دریا رها شد آن خوب بود و آن را می خواهند و دریغ آن می خورند و بر هم می تازند به خواسته گاری ِ آن گم شده. پس همه را در پیش چشم ِ شان گذار تا به دانند که "منّ و سلوایی" نه بوده است. آقای رضاشاه چرا "روضه خوانی" را جلو می گیری؟ آقای خمینی چرا "چهارشنبه سوری" را از کتاب ِ دبستان ها بر می داری؟ خرد ِ تان کجاست؟
=========================
واژه - بازی:
دوستی پرسیده است، "چرا همه ی واژه ها را از هم جدا می نویسی؟ چرا باستان را باسه تان می نویسی؟"
زبان فارسی زبانی "وند سازه" است با اندکی واژه و چندی "وند" می توان بسیاری واژه ساخت. شماره ی واژه های ساخته شده بی پایان است. من مردی چندان فرهیخته و به گفته ی شما "با سواد" نی ام. اما دیده ام که این مانند "وند سازی" زبان ِ لاتینی است که اروپایی ها گسترده گی آن را برای ساختن واژه های پزشکی و زیست شناسی و دیگر دانش ها به کار می گیرند و هر پدیده ي تازه را واژه ای تازه می آفرینند اش. اما زبان فارسی در سی سد چهارسد سال ِ گذشته بسیار ساییده شده و پاسه دار و پشتی بانی اندک برای آن دل سوزانده است. پیش از این دوره سه زبان در میان ِ فرهیخته گان می زیست: پارسی، عربی و ترکی. این سه زبان هر سه به کانون ِ خود پیوند داشتند و پاسه داری می شدند. پس از ساخته شدن شاهنشاهی ِ صفویه ، مانده ی زبان عربی و زبان ِترکی درون ِ ایران به سرپرستی پارسی گویان در آمدند و کار آن زبان ها این شد که هم راه با ساییده شدن ِ خود زبان پارسی را هم به سایند و هم چون گیاه ِ هرز در بوستان و گلستان ِ زبان فارسی در آیند. فرهیخته گان که همگی درس دیانت خوانده بودند چون گسسته از کانون ِ زبان ِ عربی بودند نه عربی را خوب آموخته بودند و نه پارسی خود را پاس می داشتند. بسیاری از درباریان از زبان مادری ترک زبان بودند و پارسی را خوب در نه می یافتند. دربار که از کهن روزه گار جای گاه ِ پشتی بانی و پرورش زبان پارسی بود جایی شده بود که زبان پارسی به دست ِ دبیران کم آموخته فرسوده می شد. واژه ها و فرازه های عربی بی آن که خوب فهمیده شوند به کار می رفتند و ساختار و معنا شناسی ِ زبان ِ پارسی و هم زبان ِ عربی را دست یازی می کردند و دست برد می زدند وبا ساختار ِ زبان ِ ترکی در می آمیختند و نا به جایی و زمختی پدید می آوردند. در سد سال گذشته دردی بر آن دردها و زخمی بنیادین برپیکر ِ زبان پارسی افزوده شد و آن آمیختن ایرانی های به اروپا رفته با زبان پارسی بود. این ها در سخن گفتن و چیز نوشتن آن چنان ستمی بر زبان ِ پارسی کرده اند که شایسته است تا آنان را مغولان زبان پارسی به نامیم. نخستین آن ها چسبیده به زبان ِ ویران شده ِ پارسی-عربی-ترکی آن دوران بودند و از زبان ِ فرانسه ارمغانی مانند این فرازه داشتند، "مجدداً مورد تاکید قرار می دهم که بواسطۀ عدم مورد استعمال قرار دادن زاپاس غیر قابل تعمیر گشت!" این گونه سخن گفتید که پس از سد و چهل پنجاه سال هنوز هیژده بیست ساله اید. نخست باید سخن ِ دل ِ یک دیگر را در یابید تا به هم دلی برسید. پس می کوشم تا هر چه می توانم وند های ساییده شده را زنده گردانم تا به توانم پس از این "وند سازی" کنم. می گویم "بی گانه" و "یه گانه" تا وند ِ "گانه" را برای ِ کاربردهای دیگر زنده کنم. شما "نان" دارید و "نان وا" دارید و "نان وایی" دارید. شما "چرخ" دارید که آن را فرانسوی ها "مکانیسم" می گویند اما "چرخ وا" نه دارید و می گویید "مکانیک" و "چرخ وایی" نه دارید و می گویید "مکانیکی" برای این که آن ها که سد و چهل پنجاه سال پیش نخستین بار به فرانسه رفتند می دادند، نِه می ستاندند.
======================
عرب پرست، عرب زده:
دوستی دیگر نوشته است که آیا رهبر ِ خرد عرب پرست و عرب زده است؟
پاسخ من این است که رهبر ِ خرد دستی است که می نویسد و چیزی می گوید که همه را به کار آید و پیش تر گفتم که من برای ِ آرژانتین و اروگویه، عرب یا هخامنش یا ولایت فقیه از کجا پیدا کنم. بنیان کش مکش همه اش این جاست. شما نِه میدانید آن که می نویسد کی است، او را پیروی می کنید. این رادیو دست ات است به ساز او نه چرخ. به سخن او گوش نه سپار. هر چه است دل نه ده: عرب است، آخوند است، آریایی است، با هوش دانشگاه هارورد است، ژاپنی است، درویش ِ دل سوخته است، کارگر پرست است یا آزادی خواه است. تو رادیو را زود خاموش کن. آن را بر دست گیر. زیر و زبر و دور و بر آن را کنج کاوی کن به بین آن را به چند می توانی به فروشی. آن را زود تر به فروش واندیشه ات را آسوده کن. به خریدار به گو ده یکی ارزان تر می فروشی اگر به جای ِ پول کاغذی به تو زر به دهد و اگر نه، آن کاغذ ها را به تندی با زر سودا کن. زر را در کوزه ای انداز و در نهان خانه به گذار. پس از آن در گوشه ای به نشین دست ات در دست مال بند (جیب ِ) شلوارت بر و با خایه ات که بازی می کنی بی اندیش که آن رادیو چه گونه کار می کند که همه خریدار آن اند. آن ساز را چه گونه می نوازند که همه بر آن می جرخ اند؟ آن سخن ور که همه را با چندین پند و دانش جادو می کند همسر و فرزندانش چه می خورند و چه می پوشند و در زیر ِ کدام تاق و تاقچه می خواب ادد و چند کوزه ی زر در نهان خانه دارد؟ این ها که گفتم هم برای ایرانی خوب است هم برای آفریقایی هم برای آمریکایی. من چه کار به عرب و آریایی ِ تو دارم. تو سودارگر شو هرچه خواستی به گو. تو خانه داری و هر چه به بازار می آورند می خری. ارزان می فروشی، گران می خری. تو سوداگر شو تا با تو چون سوداگران بازرگانی کنند. آن که بر تو کالا می آورد بر کالای او به نگر به بین چه در چنته دارد. کنج کاو شو که با زبان شیرین اش به تو چه سودا آورده است. چه کار داری که عرب است یا آریایی است یا آمریکایی است یا چینی است یا ژاپنی است. به پا شرم ِ خر به نشیمن ات نه کند. نیم روز در دوری فرزندت گرده ي نان می خواهی یا خون ِ جگر؟ آیا این خرد است؟ آری از کهن روزه گار سنجش خرد همین است. مگر آن خرد دوست یونانی نه بود که بر او خرده گرفتنند که تو را چه خرد است که نان ات را کلان دارایان شهر می پردازند؟ او در پاسخ، در آن سال همه ي کارگاه های ٍ روغن کشی ِ شهررا، پیش از فصل ٍ روغن کشی، با پیمان ِ ده یک گران تر به اجاره ي فصل روغن گرفت. سر رسید ِ روغن کشی، باغ داران ِ زیتون به هر کارگاه می رفتند او شرط کرده بود که دو ده گران تر می ستاند. همه زور شدد که به پردازند. پس خرد دوست سودی کلان بهره برد. پس هم خرده گیران می دانست اند و هم خرد دوست که سودای پیروز، سنجه ی خرد است. پس او آن اندوخته را، همه را، به نیم روزی به ناداران بخشید (چشم ات را باز کن، هر دو سوی اش را به بین) و به فرهنگ خانه اش به کار ِ آموزگاری اش بازگشت. و دارایان شهر هم چون گذشته اورا هزینه می دادند.
==========================
پول دارها:
دل بندی شبانه پیام داده است که رهبر ِ خرد می خواهد که مردمان پول دار شوند و از هر راه که می توان اند دارایی گرد آورند.
نه. چون این نیست. رهبر ِ خرد می گوید که شما هر که باشی هر کجا که باشی باید سودا گر باشی نه آن که خانه دار (پیش تر گفته ام هر کدام کدام اند). من چند سخن ستیزی (دیالکتیک) برشمردم از دوگانه های نا سازه گار، هم چون دو گانه ي (خواجه گی - بنده گی) یا (استادی - شاگردی) یا (رهبری - رهروی) یا (سوداگری - خانه داری). گفتم تو دوست داری که نخستین هر کدام باشی اما همیشه تو را در جای دوم می گذارند، همیشه، اکنون سه هزار سال است. پس دیگر باید که راهی بیابی که تازه باشد و شگردی تازه ترفندی کنی. باز هم که آن روش سوخته ات را به کار می گیری و به جای این که به ستانی می دهی و پس از نشستن گرد و خاک ها می بینی در جای ِ دوم نشسته ای. پس رهبر ِ خرد نه می گوید که تو از هر راه که توانستی پول دار شو. سخنی از پول در میان نیست. سخن از سوداگری است. پیش از این که دوستی به پرسد آیا رهبر ِ خرد از پیروان ِ کیش ِ "ابزار گرایان" و "بهره جویان" هم چون "جان دیویی" و "مارکزس" و "ویلیام جیمز" است و خرد را ابزار ِ بهره می انگارد پاسخ می گویم. خرد را ابزار خود گردانی می دانم. داستان مرغان را که به جست و جوی شاهی برخاستند از "منطق الطیر" عطار نیشاپوری شنیده اید. و آن شاه را نشانی یافته بودند که سیمرغ است و سیمرغ، شاهین ِ دربندی است به "دربند" در کوه ِ "قاف." پس از میان آن همه پرنده که بر او دل بسته بودند تنها "سی" مرغ خسته دل و سوخته بال از دوری راه، به رهبری ِ هدهد ِ خرد، به "دربند" رسیدند و در آن جای گاه ِ شکوه مند آینه ای بود که پیکره های ِ زیبای ِ سی مرغ را بر چشمان جوینده ي آنان بر می تاباند. یعنی که تو اگر خسته نه شوی و بر آینه به نگری در می یابی که اگر خودگردان باشی شاه تویی. خواجه تویی. رهبر تویی. استاد تویی. من هدهدم و من شاهین دربندی. من رهبر ِ خردم. سوداگر باش.
==========================
داسـتان ِ عرب وفارس:
این داستان را هم مانند ِ داستان های ِ دیگر با ستیزه ي (سوداگر - خانه دار) در می آمیزم. پیش از همه چیز به گذار تا برای ات تاریخ به گویم. جنگ ِ عرب و فارس در هم آن هزار و سی سد سال پیش با نتیجه ی یک بریک پایان یافت. کشور گشایی ِ مسلمان ها و رخ نمون عربی ِ آن در دوده مان امیه به سر انجام می رسد. آن دوده مان را ایرانیان به پاس ِ شکست ِ نهاوند درهم شکستند (اما به دان که این گزاره بررسی می خواهد) و بنی عباس را در جای ِ آنان نشاندند. پای تخت ِ آنان را به پای تخت ِ کهن ِ خودشان در تیسپون آوردند (در دهکده ي بغداد؛ این واژه پارسی است و از دو بخشِ درست شده است: بغ در پارسی کهن خدا را می گفتند و داد هم که می دانید که چی ست) وهمه ی کار ولشگر و کشور را هم به دست خود داشتند. هر بار هم که آن جای گاه را از دست می دادند دو باره زور می آوردند تا ترازوی قدرت را بر گردانند به جای ِ نخستین ِ آن. در زمان مامون و پس از آن در زمان ِ عضدالدوله تا این که هر سه مردم ترک و فارس و عرب در سرزمینی بسیار پهناور هم زور شدند. هیچ ستیزی در میان این مردمان بر سر زبان ِ مادری آنان که در خانه بر آن سخن می رانددد درنی افتاد. بیشتر شاهان ایرانیان در این هزاره ي گذشته با این که از ریشه ي مردمان ترک زبان بودند بسیار در باروری زبان پارسی کوشیدند . از این میان زبان ِ پارسی کناره های ِ دور، و بلند جای گاه هایی را گشود. مردمان روزه گار ِ ما به نیرنگ ِ بی گانه گان از شناسایی این دست آورد، این زبان ِ شگفت انگیز، ناتوان شده اند؛ اندوه، اندوه. این خانه ی نخست ِ جنگ فارس وعرب وترک.
تا رسید به روزه گار ِ نزدیک ِ ما. در این روزه گار مردمان اروپا، بر بیش تر سرزمین های ِ روی ِ زمین فرمان روایی یافته بودند. چند کشور هنوز گشوده نه شده بودند ومردمان آن هنوز خوی ِ خیانت نی آموخته و مزه ي مزدوری بی گانه گان را نه چشیده بودند. با این که شاهان وفرمان روایان شان در پس پرده سند و پته ی تسلیم کشور را دست نبشته بودند اما مردمان شان از سر ِ دوستی زانیچ یا بر سر کیش و آیین (یا برای این که سوداگر و خردمند بودند و دوست نه می داشتند که نُه تا را به بی گانه دهند و یکی را خود بر دارند) چه بسا سرسختانه ایستاده گی می کردند و اگر سپه سالاری خردمند در میانه ی شان پپدا می شد بسا که چرخ دوران ِ بی گانه گان را بسیار به واپس می گرداند. پس بی گانه گان همان کاری را کوشیدند که از کهن همه می دانست اند. هر چه می شود انبوه و گرد آمد مردمان را به دسته های ِ کوچک تر بخش کن. هر دسته را بر دسته ي دیگر به شوران. خود را دوست دار ِ همه ي دسته ها به نمایان. این داستان را همه می دانند آن جوا ن سد چهل پنجاه ساله هم که پیش تر گفتم اوهم می داند. پس چرا پند نه می گیرد؟ برای این که خرد نه دارد. خرد هم دانستن است هم به کار بستن. باری، این ها همه ي گیتی را گشوده بودند مگر بخشی را در خاور میانه و خاور نزدیک. بردبار باش. رهبر خرد، گفتم که، با اسلام و هخامنش و آزادی زنان و آخوند ودکتر کاری نه دارد. گوش به ده تا برای ات به گویم.
===========================
دنبا له ي داستان:
به یاد داری که گفتم که می خواهم چیزی به نویسم که برای ِ ایران و آرژانتین و گابون و عرب و همه یک سان باشد. پس در آن جنگ و کش مکش نیست همه چیز در پرتویی تازه از روشنایی روز وارسی می شود. هر چه را خوب است نگه می داریم. همه ي بد ها را در کناری می گذاریم. دو باره آن ها را ور انداز می کنیم. برخی باید شـسته شـوند. برخی باید وصـله پینه شوند. برخی زنگار شان باید سوهان شود و نیازمند رنگی تازه اند. برخی دیگر باید روغن کاری شوند تا چرخ و دنده شان آسان به گردد. برخی باید تکه های شان از میان خاک روبه ها گرد هم آید و برهم چسبیده شود. هنگامی که دل آسوده شدید که آن چه مانده است فراخور هیچ کار نیست آن را در کوزه ای می ریزیم. سر به مهر می کنیم و در گوشه ای به خاک می سپاریم. شاید آینده گان را به کاری آید.
پس این داستان عرب و ایرانی را هم در آن پرتو می نگریم. گفتیم که در روزه گاران نزدیک تر به ما کشور گشایان ِ اروپایی پرگاری می کردند که سرزمین ایران را به گشایند و بر آن فرمان روایند. شما می گویید از کهن روزه گار کشور گشایان بی شمار، سرزمین های دیگر را می تازیدند، و از میان آن ها بسیاری ایرانی هم . همه چیزی که می خواهم به گویم و شما نه می دانید از همین جا آغاز می شود. روز ِ نخست ما بودیم و مردم آشور. ایرانی ها زمین آنان را گشودند و فرمان روایی آنان را ازروی زمین بر چیدند. پس از آن ایرانی ها سرزمین بابِـل را گشودند. هر دوی ِ این کشورها مردمانی نیرومند بودند. ایرانی ها مردمانی کنج کاو و دانش دوست بودند. کهتری و تواضع را به راستی می دانستند. می گفتند که نه می دانند اما آماده اند که یاد گیرند. می دانند دیر آمده اند اما نه می خواهند که زود به روند. ایرانی ها از مردم این دو کشور چیزهای بسیار آموخت اند. و از مشتی شبان و بوستان کار به خودای گانی سرزمینی پهناور رسیدند. این آموخته ها را به کار بستند تا خود در آن ها سر آمد شدند. از آن میان هنر نوشتن و هنر آراستن سپاه و برپا ساختن دژ ها و باروها و هنرهای دیگررا یاد گرفتند. و پس از آن از همه سوی بر مردمان هم سایه تاختند تا جاهای دور چون رود سند و آموی دریا و مصر که مردمانی شگفت آفرین داشت. تارسیددد به مردمان یونان و ایرانیان چندان پر مایه و پر کنج کاوی بودند که می خواستد در اروپا سرازیر شوند و تا دور ترین آن تا پایان آن سوی زمین های شمالی و باختری ناشناخته را به زیر آورند. دردروازه ی باختر با یونانیان سر به سر شدند که آنان هم همین سودا را در سرداشتند اما در سوی خاور و درسوی جنوب. آن ها دریانورد بودند ایرانی ها سوارکار. ایرانی ها با باره جنگ می آوردند یونانی ها با پارو. یونانی ها بندر به بندر می رفتند از سوداگری نان می خوردند. ایرانی ها از رمه داری و کشاورزی. و ای دل بند دیده ای که دنیای روستایی چه اندازه کوچک است و دنیای سوداگری که دریاها و خیزاب های دژم آن را در می نوردد چه اندازه بزرگ است و دیده ای که سوداگر که برای روستایی کالا های رنگارنگ می آورد او را به چشم خانه داری ساده دل می نگرد و در پایان ِ چانه زنی خود را برنده می کند و خانه دار را بازنده. این را دانستی؟ دریافتی او از کجا برنده شدنش آغاز شد؟ پس به دان که هنوز مانده تا به دانی.
==================================
ایرانیان ویونان(1):
گفتیم که آن ها، یونانی ها، سـوداگران بودند و بندرهای دور و نزدیک زیسـت گاه شان بود و ایرانی ها کشاورز و رمه دار و در روستا ها و دامنه ها و دره های دور افتاده می زیسـتند. دو تا از این شاخ و شانه کـش های شـهری ات را (از یکی از شـهرهای بزرگ ایران) بردار و به رو توی یکی از روسـتا های دور افتاده و با سه چار تا از آن ها که پر زورتر اند در بی افت. چشم به دار تا خواستند زور شـوند میانه را به گیر و آشتی به جوی. روسـتایی ها می آیند جلو و روی ات را می بوسـند و در نوشـته ي جلال آل احمد خوانده ام، "ساعـت ِ لوزینای" خود را باز می کـنند و بردست ِ تو می بندند و تو را به میهمان می برند و اگر خوب پرگاری ونیرنگ کنی می توانی گوش او را هم به بری به پوستـینی، به جاجیمی به گوسـپندی. هم او را به کـش مکـش ِ بی هوده کشانده ای و هم از او باج سـتانده ای. تو که جوانی و از گــَرد ِ راه هنوز نه رسته ای بر این پژوهـش کن.
دیگر آن بود که یونانی ها بر کشتی می نشـست اند وآنان که بر کشتی می نشـست اند باید آموخته گی بسـیار می داشـت اند وکـشتی بانی و راه جویی از روی ِ ماه و خورشـید و ستاره گان وگرداندن ِ چرخ وبرکشـیدن و انداختن ِ لنگرمی دانسـت اند و برافراشـتن ِ بادبان و گره زدن ِ بر ریسمان ها و نجاری و تعمیر ِ کشتی ها می آموخت اند و بر پارو زنی ورزیده گی می یافت اند و سیاهی ِ لشگر درپس خود نه می بردند تا سیاهی ِ لـشـگر بر چپاول و هرزه گی پای فشرد و در سختی ِ ستیزه به گریزد. چون در میانه ي دریا با دزدان دریایی ودر بندر ها و آب کـندهای ِ دور با باج خواهان ِ بی گانه درگیر بودند در آیین ِ شـمشـیر زنی و جنگ آوری اسـتادی می یافت اند. در روزهایی که دور از خانه مان چشم به راه ِ باد ِ هم راه و گشایش ِ ابرها بودند روزه گار را به کشتی گیری ونیزه اندازی و هم چشـمی (مسابقه) می گذراندند. هم راهی با سوداگران که کالای ِ شان برکـشتی بود، به آنان آیین ِ سـوداگری و چانه زنی و چرب زبانی و از دبه خوری می آ موخت. تنهایی در میان دریا آنان را بر آن می داشت تا بسته گی میان خود را بی افزایند.
از این گرد آمد ِ کوچک، کمی می توان به سـتیزه ي (رهبری - رهرویی) شـناخت یافت: آن که ازهمه سر آمد تر بود ناو-خودای می شد. رهبری به بلندی ِ بخت واز سر ِ گــُـتره گی به دست نه می آمد. از روی ِ کاردانی بود. آن که کـشتی از آن ِ او بود دارایی خود به دست ِ گرد باد ها و گرد آبه ها نه می سـپرد برای این که "شوهر ِ دختر عمه اش رییس" باشد. آن که ناو-خودای بود اگر درشـت خویی بیش از آیین ِ رهبری بر کار گران ِ خود روا می داشـت در میان دریا بر او می شـوریدند و او را بر دریا می افکـندند. اگر ناوخودای به گرمای بیماری جان می سپرد می دانسـت اند پس از او که سر آمدتر است. اگر چند تن شایسـته ی ِ جای نشـینی بودند میان ِ آن ها قرعه می انداخت اند یا رای همه گان را می جوییدند.
داوری نه کن. بردبار باش تا به دانی که چرا چون این و چون آن است.
==================================
ایرانیان ویونان(2):
در میانه ي دریا راه فرار نیست تا آن جا که برده گان نیز در هنگامه، خواه جنگ باشد خواه توفان، با خواسته ي دل هم راه ِ آزاده گان می کوش اند. اما از رهبری به گوی ام. گفتم که دارنده ي کـشتی در بندر نشـسـته است و زر می شمارد و زر ها در کوزه می نهد و در ِ کوزه ها مهر می کند و او کـشتی نه می پاید و کـشتی در میانه ي دریا به دست ناو خودای است و ناو خودای هنرها به کار می بندد و کـِــر و فـِِـرها می کند و در میان ِ زیر ِ دستان چون شاهی یا شاه زاده ای یا نیم خدایی فرمان می برد. او از سایه ي ناخوش ِ کشتی دار و از لاف زنی و رشک بری و دم دمی گری او آسوده است. او خودگردان است و با برخاستن هر خیز آبه و وزیدن هر باد ناچار نیست با کشـتی دار رای زند. کشتی دار به گاه ِ جوانی با کالای ِ خود هم راه ِ دریانوردان بوده است و چیزهای بسیار از دریانوردان دیده و شنیده است شاید هم خود دریا نوردی می کرده است تا این که دارایی اندوخته است و سال هاست که در بندر می نشیند و بنگاه نگه می دارد و شکم اش چربی آورده است. اگر بر کشتی نشـیند می خواهد خود را به نمایاند وناو-خودای را خاموش گرداند و از پشت ِ سر دست ِ او را به پاید و با زر ِ خود سر ِ ناو-خودای را به شکند و سرمایه را ز ِرمایه سازد و کـشتی بان را ِ به چابلوسی و گفتن ِ "چشم، چشم و هر چه شما می فرمایید درست است" وا دارد. اما او چون پیر و دارا و دانا ست ناچار کار را به کاردان وا می نهد. دریا- گرگی کار آزموده را بر خودای گانی کشتی می گمارد. و او را در کار کشتی به خود او وا می گذارد. ناوخدا می داند که بنده ي بنگاه دار ِ بندر نشسته است و هم می داند که در کار ِ خود، خودای چه و خواجه و بی سر ِ خر است. هر چه بر سر ِ کشتی و کالا رود از گناه او ست. اودو ماه یا دوسال در دریا برای خود شاهی فرمان رواست. او می آموزد که بنده گی دیگری کردن چه خوب است اگر در کار ِ خود بی سر ِ خر باشی. پس او هم در کـشتی مه ناوان و جاش ها و جاشو ها و چرخ بان و پارو زنان دارد می داند که آن ها هم دوست دارند بی سر ِ خر کار کنند. خواجه گی از بنده گی می زاید اگر بنده گی را نیست کنی. تو اگر بنده گی ات را نیست کنی خواجه می شوی و اگر بنده گی بنده گان ات را نیست کنی تو را بر خودایه گانی می پذیرند. به کجا می نگری؟ همه چیز هم آن جا ست.
=====================================
ایرانیان ویونان(3):
می گو اید ایرانیان هم هزار هنر داشته اند. مگر زنده گی در روستا و کوه و دشت آسان است؟ هزار فوت می خواهد. روستایی و شبان دشت و کوه می پیمایند و در سرما و برف و کولاک و گرسنگی و رویارویی با جانوران درنده سرسختی بسیار یافته اند. گاه و بی گاه باید برای پاسداری از خانه مان و روستای خود با شبی خون و آزار ِ دزدان وچپاول گران جنگ آزمایی می کردند. کاشت و نگه داری و درو وهیزم شکنی و بر درخت رفتن و در چاه شدن وبار کشی وآب یاری و جوی بانی ولای روبی، مردم روستا را بسیار آماده می سازد. روستاییان هم در پایان ِ فصل و وستان ِ (موسم ِ) درو به کشتی گیری و هم چشمی در دویدن و پریدن از جوی و چوب بازی می پردازند و در بی کاری جوراب و پارچه بافی وگلیم بافی می کنند و افسر همه ی هنرهای روستایی همه ي گیتی، زیروی ِ (فرش ِ) ایرانی است که از دو هزار و پانصد سال پیش خیره ساز ِ چشمان ِ دربار های شاهان است. پس چه کم دارند؟ این جا ست که من به آن سخن ِ هزار بار گفته ام می رسم: چیزی به گویم که برای ِ ایران و کولومبیا و اوگاندا واندونزی یک سان کاربرد داشته باشد. تو را چه سود که شاخ توی دستمال بند تو بگذارم وبه گویم آریایی و هخامنش واسلام وعرب و آخوند وهاروارد. این جاست که سایه روشن آن ها و زیرسازه شان آشه کار می شود. روستایی همه ی آن چه را که برای ِ جنگ آوری و کشور گشایی نیاز است دارد اما یک چیز. او سازه مان نه دارد و سازه مان را دوست نه دارد و اگر زورش کنی درونش بر می آشوبد و همیشه آماده ي آشوب است. بردبار باش می گویم چرا. او بنده گی نه می کند که خواجه گی آموزد. خواجه و خودایه گان روستا نیز خودش بنده گی نه کرده است که آیین خواچه گی به داند. این دو ستیزنده هم واره در ستیز می مان اند تا بیرونی بی آید ودوده مان هر دو را به سود ِ خود بر باد دهد.
===============================
سازه مان چی ست؟