۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

روز پنـداشـت ( پارا نویا)


داشتم از بیماری های گوناگون مردمان می گفتم. نخسـتین ِ آن ستیزه ی (ساواکی - دموکراتیک) بود. دویم ستیزه ی (سر دسته - گروهک ) است. آن است که هفت هشت تا همسایه می نشین اند یک دل می شوند که کوی چه شان را پاکیزه و رفـته (روبیـده) نگه دارند. یکی دو روز که کار پیش می رود یکی جاروی اش را می گذارد و در جای کار کردن دیگران را پند می دهـد که چه کننـد. دیگران در پی ِ روفتن اند و برخی از سخنان او را می پسند اند و به کار می بنـد اند. روز چهارم او بی جارو و خاک انداز بیرون می آید و بیش تر ِ روز، تماشاگر و دستور بـده است. روز پنجم با نیم تنه و شلوار و آویزه (کت و شلوار و کراوات) برسر کار می آید. روز هفتم اگر سخن او را به گوش نه گیری ته پنجه بر گونه ات می کوبد. اگر ماه بر سردسته گی زورانه ی او به گذرد نافرمایان را با مرگ پادافره می کند.

ایـن را خوانـدی؟ خواب نه بـیـنی. من نه با تویـم نه با اویم. من رهـبـر ِ خـردم. با خرد هم راه ام.

خواندم که دخترک پایان نامه ی کارشناسی رایانه ها در دسـت دارد و از نا یافتن ٍ کار، روسپی گری می کند. و پسرک مهندس راه و ساخته مان است و تاکسی می رانــد. رهــبر ِ خرد می گویــد که این درسـت اسـت. این آغاز ِ خرد اسـت. مگر در دنیـا نـان رایـه گان است که نفت را کار نه کرده می فروشید و در خیابان های انباشته، خـود رو های خود را به هم چشمی می رانـید؟ کمی هم بزرگ سال شوید و نان خوردن بی آموزیـد.

اما خواب مـی بـیـنـید که به بی گانه آباد روی آورید و گمان داریـد که این ها چشـم بر در پایـیـده اند که شـما پای بر چشـمان شان گذارید. روزی نویــد  بخـش است که به شنوم که به جاسک و نهبـنـدان و شـهداد و جـیرفت رفتـه اید و نیـرنگ ها می سـازید که مـردمان را به آن جـا به کشـانید و کشـتـزار ها و دام داری ها و کـار خانه ها و میـهمان سـرا ها بر افراشـته اید و آن چـه که در سد و پنجاه سال گذشته اندیشه می کردید در شورش و بر اندازی، اندیشه می کنید در خوار کسته گی و سودا گری. خـرد این است؛ مادر روسپی های چموش درس به گیرید. جوال دوز به خایه های خود نه زنید. شما مادر روسپی ها همه از سر همان بافته اید. نان به خورید خواهر روسپی های شکم سیر. نان را لگد نه کنید.

 در سال هزار و سی سد و پنجاه و شش در خیابان پهلوی آن جا که نزدیک پل تجریش است و ساخته مانی دارد از ناصرالدین شاه به جای مانده و کتاب خانه ای اندازه ی انگشت دانی هم آن جا بود، جوانانی از دبیرستان بیرون می ریختند، شیرهای سه گوشه ای را که به رایه گان به آنان داده بودند زیر پا می کوفتند و از ترکیدن و پاشیدن شیر درون آن می خندیدند. تکه های نان شیرینی رایه گان را به یک دیگر پرتاب می کردند و خیابان را می آلودند. این جانوران را دیدم که چهار سال پس از آن، در پس یک دیگر ایستاده اند و به خواری و پرداخت ده برابر از فروشنده گان گدایی شیشه ای شیر می کنند.