۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

ایرانیان و یونان (3)

می گو اید ایرانیان هم هزار هنر داشته اند. مگر زنده گی در روستا و کوه و دشت آسان است؟ هزار فوت می خواهد. روستایی و شبان دشت و کوه می پیمایند و در سرما و برف و کولاک و گرسنگی و رویارویی با جانوران درنده سرسختی بسیار یافته اند. گاه و بی گاه باید برای پاسداری از خانه مان و روستای خود با شبی خون و آزار ِ دزدان وچپاول گران جنگ آزمایی می کردند. کاشت و نگه داری و درو وهیزم شکنی و بر درخت رفتن و در چاه شدن وبار کشی وآب یاری و جوی بانی ولای روبی، مردم روستا را بسیار آماده می سازد. روستاییان هم در پایان ِ فصل و وستان ِ (موسم ِ) درو به کشتی گیری و هم چشمی در دویدن و پریدن از جوی و چوب بازی می پردازند و در بی کاری جوراب و پارچه بافی وگلیم بافی می کنند و افسر همه ی هنرهای روستایی همه ي گیتی، زیروی ِ (فرش ِ) ایرانی است که از دو هزار و پانصد سال پیش خیره ساز ِ چشمان ِ دربار های شاهان است. پس چه کم دارند؟ این جا ست که من به آن سخن ِ هزار بار گفته ام می رسم: چیزی به گویم که برای ِ ایران و کولومبیا و اوگاندا واندونزی یک سان کاربرد داشته باشد. تو را چه سود که شاخ توی دستمال بند تو بگذارم وبه گویم آریایی و هخامنش واسلام وعرب و آخوند وهاروارد. این جاست که سایه روشن آن ها و زیرسازه شان آشه کار می شود. روستایی همه ی آن چه را که برای ِ جنگ آوری و کشور گشایی نیاز است دارد اما یک چیز. او سازه مان نه دارد و سازه مان را دوست نه دارد و اگر زورش کنی درونش بر می آشوبد و همیشه آماده ي آشوب است. بردبار باش می گویم چرا. او بنده گی نه می کند که خواجه گی آموزد. خواجه و خودایه گان روستا نیز خودش بنده گی نه کرده است که آیین خواچه گی به داند. این دو ستیزنده هم واره در ستیز می مان اند تا بیرونی بی آید ودوده مان هر دو را به سود ِ خود بر باد دهد..

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

ایرانیان و یونان (2)

در میانه ي دریا راه فرار نیست تا آن جا که برده گان نیز در هنگامه، خواه جنگ باشد خواه توفان، با خواسته ي دل هم راه ِ آزاده گان می کوش اند. اما از رهبری به گوی ام. گفتم که دارنده ي کـشتی در بندر نشـسـته است و زر می شمارد و زر ها در کوزه می نهد و در ِ کوزه ها مهر می کند و او کـشتی نه می پاید و کـشتی در میانه ي دریا به دست ناو خودای است و ناو خودای هنرها به کار می بندد و کـِــر و فـِِـرها می کند و در میان ِ زیر ِ دستان چون شاهی یا شاه زاده ای یا نیم خدایی فرمان می برد. او از سایه ي ناخوش ِ کشتی دار و از لاف زنی و رشک بری و دم دمی گری او آسوده است. او خودگردان است و با برخاستن هر خیز آبه و وزیدن هر باد ناچار نیست با کشـتی دار رای زند. کشتی دار به گاه ِ جوانی با کالای ِ خود هم راه ِ دریانوردان بوده است و چیزهای بسیار از دریانوردان دیده و شنیده است شاید هم خود دریا نوردی می کرده است تا این که دارایی اندوخته است و سال هاست که در بندر می نشیند و بنگاه نگه می دارد و شکم اش چربی آورده است. اگر بر کشتی نشـیند می خواهد خود را به نمایاند وناو-خودای را خاموش گرداند و از پشت ِ سر دست ِ او را به پاید و با زر ِ خود سر ِ ناو-خودای را به شکند و سرمایه را ز ِرمایه سازد و کـشتی بان را ِ به چابلوسی و گفتن ِ "چشم، چشم و هر چه شما می فرمایید درست است" وا دارد. اما او چون پیر و دارا و دانا ست ناچار کار را به کاردان وا می نهد. دریا- گرگی کار آزموده را بر خودای گانی کشتی می گمارد. و او را در کار کشتی به خود او وا می گذارد. ناوخدا می داند که بنده ي بنگاه دار ِ بندر نشسته است و هم می داند که در کار ِ خود، خودای چه و خواجه و بی سر ِ خر است. هر چه بر سر ِ کشتی و کالا رود از گناه او ست. اودو ماه یا دوسال در دریا برای خود شاهی فرمان رواست. او می آموزد که بنده گی دیگری کردن چه خوب است اگر در کار ِ خود بی سر ِ خر باشی. پس او هم در کـشتی مه ناوان و جاش ها و جاشو ها و چرخ بان و پارو زنان دارد می داند که آن ها هم دوست دارند بی سر ِ خر کار کنند. خواجه گی از بنده گی می زاید اگر بنده گی را نیست کنی. تو اگر بنده گی ات را نیست کنی خواجه می شوی و اگر بنده گی بنده گان ات را نیست کنی تو را بر خودایه گانی می پذیرند. به کجا می نگری؟ همه چیز هم آن جا ست.