۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

سازه مان چی ست؟

او که ناوخودایی می کند و بند ه ي بنگاه دار ِ بندر نشسته است، پس از سه سفر که گاه مردان را در آن روزه گار از سی واندی به چهل و اندی می کشاند آن اندازه فرمان رانده و گیتی در نوردیده و چیزها دیده و هنرها آموخته که باد نیم-خدایی در سرش انداخته است. گوشه ای از ناوش را که دورترک از جاشویان است به بوریا و پرده ها و بالش های بر نیم کت نهاده برای خود آراسته است و یکی از مه ناوان را که سر آمد ِ دیگران است همه روز به خود می خواند و دستورها می دهد و او را سخت گیری ها می آموزد وپند ها می دهد واز گذشـته های خود داستان های گزافه می گوید و او را به فرمان روانه ي سر ِ کـِه ناویان و جاش ها و جاشوهای کشتی می کند. اندک اندک او خودایه گانی کشتی را به مه ناوی می سپارد و او می شود فرمانده ِ یک نفر مه ناو. گاهی برای خود نمایی سری به گوشه وکنار می زند و سری می جنباند که ایدون من ام. داستان ِ مه ناوی را پس از این می گویم. تا این جا دیدیم کشتی دار در بندر است، کشتی بان در زیر سایه بان و مه ناوی در کار فرماندهی. این آغاز ِ کار ِ سازه مان دهی است. چرا؟ اگر بنگاه دار ور به شکند، دارایی و بنگاه او در چنگ ِ دیگر بازرگانی می افتد. او که همه روز در میان ِ لنگ و پر و پاچه ي جاشویان به خود نمایی و سخنوری و لاف زنی نه بوده ا ست که جاشویان از ترس او یا از روی عقیده و باور بر او فرمان برند. جاشویان را مه ناوی راهبر است و در میانه دریاها بی آن که به دانند که بنگاه دار و کشتی دار دیگر شده است کالا را به بندر دیگر می رسانند. پس از ناوخودای به گویم. روزی او از کشتی به مادر-بندر پای می گذارد و باد در سر انداخته است و خواسته ها دارد و بر بنگاهی درشتی می کند وچهار یک کالا را مزد خود می داند. پس بازرگان که زر او کشتی ها را بر خیزآبه ها می راند با او به آشتی نه می رسد و او را می راند. بازرگان می داند که او شایسته است و دریا گرگی ست که هم شمشیر می زند و هم ستاره ها را به ناو بری می شناسد و هم زبان های بیگانه را می گوید و هم چون سوداگران چانه زدن و میانه گرفتن را می داند و هم آموزه گاری مه ناوان و جاش ها می کند. اما او مرد ِ سازه مان است. او در زیر ِ پرده می نشیند. مه ناوی درزیر ِ آفه تاب گلو بر جاشویان می درد. پس می جوید و ناو خودایی دیگر را که سالی پیش یا ماهی پیش با بنگاه دار خود تلخی کرده است و خانه نشینی او را آزرده است به مزدوری بر جای آن رانده شده به ناو خودایی می گمارد. این هم همان هنر های آن دیگری را دارد. کمی افزون تر، یا کم تر. با مزدی بیش ترک یا کم ترک. ناو خودای تازه هم می داند که کارکی دشوار در پیش روی نه دارد. می داند که پسرعمه و باجناق و برادر زن و خال-خوانده ای در سر راه او نیست تنها مه ناوی است که راز گوشه و کنار ناو را می شناسد و سالی یا دو سالی است که خواب ناو خودایی ونشستن در زیر پرده را می بیند. اما این دریا-گرگ ِ تازه در پرده نشسته تا به این اتاقک نم گرفته و شور آبه زده به رسد، سد مه ناوی به دست خود به دریا انداخته است. پس آن مه ناوی هم می داند. می داند که آن دریا-گرگ رفته و این دریا گرگ آمده است. و او به آن اتاقک پاس و وفا دارد نه به آن که در آن نشـسته است. می دانم که سخن بسیار داری که مرا بر جایم به نشانی اما به دان که من رهبر خردم: دریا گرگ ِ دریا گرگان و تو وهمه ی اندیش مندان این سده ات یکی از آن جاشویان تازه به کشتی در آمده. پس بردبار باش شاید مرا هنوز عمری باشد و سخنی تازه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.