۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

مه ناوی هم خواب فرمان دهی می بیند. (1)

کشتی فراخه ای اندک دارد و مانند روستا نیست که به توان در آن سیاه لشگری از خوش نشینان و کوی مله گان ودوره گردان برای دیگر روزه گار ِ نا خواسته نگه داشت تا جای ِ کار گران ِ ناخوش نود و شوریده را با مزد ِ کم تر یا نان ِ روز پر کنند. هر که در آن نشسته ناچار بر کاری گمارده است. اگر چه شه زا ده ای است که به تماشای بندری ره سپار است ناو خودای او را بر کاری می گمارد. از این روی است که در میان اینان هنوز آیین است که شه زاده گان از کودکی دریانوردی آموزند. پس در کشتی جای آن نیست که تو بی هنر و بی کاره ای را به نشانی برای این که باجناق ِ پسر عمه ی شوهر خاله ی همسر ِ تو است. تو که در میان گردآبه ها پارچه های زر بفت و شمشیرهای ِ گوهر نشانده را به آب می اندازی تا کشتی وسرنشینان را به بندر رسانی جایی برای ِ این گزافه کاری ها نه داری. تو در روستا در میان ِ تیره ودوده مان وخانه دانی درمیانه دریا در جای آن چه چیز تو را پناه می دهد؟ آدمی هستی اش سازنده گی ست. او درمیانه ي خیزآبه ها ، سازه مان را برای پناه ِ خود می آفریند. مردمان از غارنشینی که به دهکده نشینی رسیدند دوده مان را بر فرمان روایی گزیدند. اکنون از ده نشینی که به بازرگانی در دریا ها پرداختند سازه مان را برتخت می گمارند. افسر همه ي خوی ها که رهبری ِ ناو برای ناو خودای می آورد آن است که او چون خوش نشین هم راه نه دارد ناچار است تا با زیر دستان به آشتی و سازش به رسد. او که نه می تواند آن که را که بر کاری نشسته است به دریا اندازد. که را بر جای او به گمارد در میانه ي دریا؟ سازه مان با سازش سامان می گیرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.