۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

کاروَند ِ رهبر ِ خرد

ای هم زبان از نخستین به خوان. کوتاه است و شیرین تلخ.
" اگه به خای بوسوم ندی به زور می ستونوم " گفتم که کاروَند ( دستور ِ کار ِ) رهبر ِ خرد چه است: جلو گیری از دادن و آفرینش ِ فرهنگ ِ ستاندن. از کم زورترین ِ شما آغاز می کنم. گفتم که شاهنشاه شما می دهد. او به خارجه ای ها می دهد. از کجا می آورد؟ از خودش می دهد. او کدخدای خودش است دلش می خواهد بدهد. به من و تو چه؟ او در ِ خودرا نمی پاید. ما برویم در ِ خودرا بپاییم. هان؟ او هم خود را می دهد و هم از شما می ستاند و می دهد. پس شما هم در ِ خودرا نمی پایید و می دهید. به زور می ستاند؟ نه خوشگله. با خواهش و نیاز می ستاند و تو هم در دادن ناز می کنی تا بر دل ِ او چسبد. چه گونه ناز می کنی؟ تا دو تن ِ تو به سه تن رسد کیسه ی دل بر می گشایی و از چنین و چنان ِ دستگاه می گویی و سنگ ها می پرانی. تو چرا در تنها یی اندیشه ها نه داری و اندیشه ها نمی پزی تا خامی تو به آتش ِ اندیشه برشته شود و بر آشفتگی بر کردار تو رسد و از دادن باز ایستی؟ " تا به کی هم جو جسر بغدادش - آب در زیر و مردم در پشت؟ "
داوری نکن می گویم نده تا به رسم و همه چیز را گفته باشم. هر چه داری آن ِ خودت باشد. من چیزی از تو نمی ستانم. من دهان نه دارم که نیاز ِ ستاندن و خوردن داشته باشم. من دستی ام که می نویسم. نیاز ِ من خواندن ِ توست. همین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.