۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

در آینه بنگریم

اندکی دیگر از همان نوشته ي "مارکو پولو" برای تان بی آورم.
" روزی، پادشاه ِ کشور ِ هم سایه، پیران را در بارگاه گرد آورد و از آنان چنین جویا شد: خواجه گان، چیستانی ست بی پاسخ بر من. چرا در شهر ِ ایران که چندین نزدیک و هم سایه بر سرزمین من است مردمان این چنین نا فرمان و خیره سر اند و از کشتن یک دیگر باز نمی ایستند اما ما مردم همگی همه گونه همانند آنان ایم مگر در این که در میان ِ ما کسی را نمی یابی که به آسانی برانگیخته شود و به کش مکش دست یازد؟ شاه چنین پرسید. و پیران پاسخ دادند که این از خاک آن جاست که دگر گون است. پادشاه فرمود تا فرستاده گان به ایران بروند و از آن میان به شهر ِ " شهر آباد" نیز، که مردمان آن از همه شهرها نامردم تر اند، و با رای زنی پیران به فرمود تا خاک بسیار بار کنند و بیاورند و آن گاه آن خاک را در برخی سرای ها بر روی زمین به گسترند و روی آن را با گلیم ها به پوشانند تا میهمان ها از خاک ناکوفته پای آلوده نگردنند. پس پذیرایی در آن سراها بی آراست و گاهی از نشست ِ میهمانان بر خوان نگذشته بود که برنـشـسته گان، بر دشنام یک دیگر با واژه های اهریمنی و کار های ناهنجار آغازیدند که به تندی به مشت زنی سر انجامید. پس دریافتند که ریشه یِ آن سرکشی در خاک است."
پس دل بندان از داوری تا وقت دگر باز ایستید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.